عقاب آمریکا | بیوگرافی کانر کنوی
ارسال شده توسط محمدحسین در تاریخ دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۱۱ ب.ظ
تعداد ۱ رای مثبت و ۰ رای منفی
پیش گفتار
Ratonhnhaké:ton (تولد 1756-مرگ نامشخص) که اغلب با نام کانر شناخته می شود، یک استاد اعظم انجمن برادری و مستعمراتی اساسین ها در طول انقلاب آمریکا بود. او در قبیله Kanien'kehá:ka به دنیا آمده و یکی از اجداد دزموند مایلز است. وی پسر هیثم کنوی و کانیت زیو، یکی از ساکنان دهکده Kanatahséton است. در سال 1760، زمانی که او هنوز نوجوان بود، توسط چارلز لی و بقیه اعضای گروه تمپلارها مورد حمله قرار گرفت. آنان در جستجوی معبد تمدن اولیه که توسط قبیله Kanien'kehá:ka محافظت می شد، بودند.کمی پس از آن اتفاق، راتون مادر خود را در جریان آتش سوزی که توسط نیروهای جرج واشتنگن صورت گرفته بود از دست داد؛ اما خود او بر این باور بود که اعضای تمپلار ها مسئول آتش سوزی بوده اند.وی در حالیکه نگران تاثیر دنیای بیرون بر مردمش بود بزرگ شد و به همین دلیل به انجمن برادری اساسین ها پیوست تا از ورود دوباره تمپلار ها به دهکده اش جلوگیری کند.
او توانست آکیلیز داونپورت که یک اساسین پیر بود را متقاعد کند تا به او آموزش دهد. او نام مستعار و غربی کانر را برای خود انتخاب کرد و انجمن را به وسیله استخدام کردن کارگرانی برای بازسازی مزرعه آکیلیز و کشتی اساسین ها(به نام آکوئیلا)، دوباره زنده ساخت؛ در عوض رابرت فالکنر به او آموزش داد چطور کاپیتان کشتی باشد در حالی که کانر شش نفر دیگر را وارد انجمن اساسین ها کرد.
در طی جستجو هایش برای تمپلارها، او در یک اقدام وطن پرستانه جان جرج واشنگتن را نجات داد و ناخواسته به یک شخصیت مهم در انقلاب آمریکا مبدل گشت.اگرچه او به دلیل خواستار آشتی با پدرش، با دیگران در تضاد بود؛ علی رغم اینکه آکیلیز به او هشدار هایی درباره پوچی متحد شدن اساسین ها و تمپلار ها داده بود که در پایان پس از اینکه هیثم از محافظت لی دست برداشت عواقب فاجعه بار آن پدیدار شد.
پس از آنکه کانر فهمید این واشنگتن بوده است که دهکده او را به آتش کشیده است نه چارلز لی، با انقلابیون دچار تضاد شد اما از آنان در جهت قلع و قمع کردن تمپلارها استفاده کرد. او با اکراه درخواست واشنگتن درباره بررسی بندیکت آرنولد و خلاص شدن از شر سیب عدنی که پیدا کرده بود را قبول کرد. در حادثه بعدی، راتون خود را در واقعیتی که سیب عدن ساخته بود یافت و در آن دید که واشنگتن با ظلم و ستم بر مردم حکومت می کند؛ در نهایت راتون از آن واقعیت فرار کرد و از شر سیب عدن خلاص شد.
اوایل زندگی
روتون تا سن 4 سالگی، زندگی شاد و کودکانه ای داشت و همراه با دیگر دوستانش زندگی میکرد. با این حال آنها اجازه خارج شدن از محوطه حصاربندی شده دهکده را به جنگل وحشی نداشتند؛ در همین سن، زمانی که او مشغول جستجو در اتاق مادرش بود ناگهان کانیتزیو از راه رسید و از او پرسید دنبال چه چیزی است؛ او پاسخی نداشت و خوششانس بود که دوستش به آنجا رفت و او را برای بازی صدا کرد. پس از این او از مادرش اجازه گرفت و همراه با بچهها به بیرون از محوطه دهکده رفت تا بازی کند. در جریان بازی قایمباشک کانر ابتدا چشم گذاشت و پس از مخفی شدن بچهها به دنبال آنها گشت. پس از این نوبت یکی دیگر از بچهها شد و روتون برای مخفی شدن بیش از حد از دهکده دور شد. در این زمان چند سفید پوست او را پیدا کردند و از او محل قبیله اش را پرسیدند. روتون نشان داد که انگلیسی میداند ولی موقعیت قبیله را نگفت. پس از این یکی از سفیدپوستان او را گرفت و با حیوان خطاب کردنش، او و دیگر بومیان را تحقیر کرد. پس از این او را ضرب و شتم کرد و با انداختن دستش دور گردن، او را بلند کرد و پرخاشگری ادامه داد. پس از اینکه او را رها کرد، روتون از مرد نامش را پرسید و گفت وقتی بزرگ شد دنبالش خواهد آمد. مرد خود را چارلز لی معرفی کرد و از دیگر سفید پوست خواست بچه را بیهوش کند. سپس ویلیام جانسون با قنداق تفنگ به سر روتون زد و او را بیهوش کرد.
روتون پس از مدتی با حالتی آشفته به هوش آمد و به سمت دهکده رفت ولی با کمال تعجب شاهد آتش و دود و خاکستر بود. او پس از این با فریاد به سمت دهکده دوید، جایی که بومیان در حال فرار از خانههایشان بودند. او مادرش را در میان آنها ندید و برای جستجو به خانهها رفت. او درنهایت مادرش را زیر آوار پیدا کرد و تلاش کرد تا آوار را بردارد؛ با این حال، او کوچک تر از آن بود که بتواند موفق شود. با آگاهی از زمان اندک باقیمانده تا فروریختن همه آوار، کنیتزیو به پسرش گفت دیگر تلاش نکند و اینجا را ترک کند. او در آخرین جملهها به پسرش گفت که هیچ وقت خودش را تنها تصور نکند چون او دوستش دارد و همیشه درکنارش خواهد بود. روتون توسط یک بومی دیگر از محل خارج شد، درحالی که زیو در زیر آوار و آتش مدفون گردید. او از ۴ سالگی به بعد بدون پدر و مادر و توسط مادر قبیله بزرگ شد.
در طی ۹ سال بعد که دهکده مجددا برپا شده بود، روتون به جوانی خودساخته تبدیل شد و در شکار و فرار و استفاده از موانع طبیعی در دویدن توانا شده بود. یک روز او و دوستش کاننتوکون در جنگل به تمرین شکار و استفاده از موانع طبیعی، مانند درخت و صخره و ... برای حرکت و دویدن می پرداختند. در این تمرین روتون که تجربه بیشتری داشت به کاننتوکون آموزش میداد. او به کاننتوکون آموزش داد چگونه در جنگل آزاد و حیات وحش منابع غذایی را از طریق شکار حیوانات یا استفاده از تله به دست آورد. پس از مدتی تمرین دویدن از موانع طبیعی و انجام چند شکار برای قبیله، ناگهان خرس بزرگی به کاننتوکون حملهور شد که به عنوان نتیجه او سراسیمه پا به فرار گذاشت. او پس از این چند شکار کوچک انجام داد و منتظر راتاهنکهتون شد. مدتی بعد راتون که خرس را کشته بود، برگشت و با هم به محوطه قبیله برگشتند. راتون که به شدت نگران قبیله بود و بیم آن را داشت که مستعمره نشینها بار دیگر دست به حمله بزنند پس از صحبت با مادر قبیله، از سیب عدن استفاده کرد تا سرنوشت خود را ببیند. پس از استفاده از آن، او وارد محیط نکسوس شد و با یکی از افراد تمدن اولیه یعنی جونو صحبت کرد.
روتون در پیشبینی متوجه شد که قبیلهاش در جریان درگیریهای آینده مستعمره نشینها و انگلیسیها از بین خواهد رفت و هیچ شانسی برای جلوگیری از آن وجود ندارد؛ مگر آنکه او به محفلی بپیوندد که علامت آن به وی نشان داده شد. پس از پایان این پیشبینی، روتون در مورد علامت و چگونگی پیوستن به آن محفل با مادر قبیله صحبت کرد. پس از مدتی صحبت، مادر قبیله به روتون گفت نام این محفل اساسین ها است و برای پیوستن به آن باید به داونپورت برود و با پیرمردی به نام آکیلیز داونپورت صحبت کند. او در ادامه وسایل ضروری را جمع کرد و به روتون داد. به این ترتیب روتون با هدف نجات قبیلهاش دهکده را ترک و برای پیوستن به محفل اساسین ها حرکت کرد.
پیوستن به محفل اساسینها
روتون به عنوان یک موهاک فقط با اجازه مادر قبیله میتوانست دره فرانتیر را ترک کند که این اجازه نیز به او داده شده بود. به این ترتیب او با یک کوله پشتی از دهکده خارج و مسیر خود را تا داونپورت ادامه داد. پیش از خروج از فرانتیر، روتون ناگهان در پشت سر خود شاهد تاختن چند اسب بود که چند سوار دنبال یک پیرمرد سواره دیگر بودند. پیرمرد در زمان نزدیک شدن به روتون از او خواست از سر راه کنار برود. به این ترتیب پیرمرد به فرارش ادامه داد کانر نیز در ادامه از همان مسیر فرانتیر را ترک کرد. پس از ترک فرانتیر، روتون اینک در داونپورت بود و به سمت عمارت پیرمردی که مادر قبیله از وی صحبت کرد حرکت نمود. او پس از این درب خانه را زد و منتظر ماند اما خبری نشد. با اصرار بیشتر، پیرمرد درب را باز کرد. راتون گفت به اینجا آمده تا توسط او آموزش ببیند؛ پیرمرد بلافاصله مخالفت کرد و درب را بست. روتون که نمی توانست بدون نتیجه محل را ترک کند به اصرارش ادامه داد و از درب پشتی عمارت و در ادامه از درب بالکون نیز استفاده کرد تا پیرمرد را مجاب کند. پیرمرد ناگهان درب بالکن را باز کرد و با عصایش به روتون زد و گفت اگر نمیخواهد که بمیرد باید آنجا را ترک کند.
روتون پس از این مجبور شد از اصرارش دست بردارد ولی او بازهم قصد رفتن نداشت و در شب بارانی، برای استراحت به اصطبل عمارت رفت. او کولهاش را باز کرد و روی آن خوابید تا اینکه توسط چند راهزن از خواب بیدار شد. او با آنها مبارزه کرد تا اینکه پیرمرد خودش را به محل رساند و به او در کشتن راهزنان کمک کرد. پیرمرد پس از این به روتون گفت باید قبل از اینکه به عمارت بیاید از شر جنازه راهزنان خلاص شود.
روتون به آکیلیز گفت که یک "روح" او را به سمت یک سمبل هدایت کرد، سمبلی که به گفته مادر قبیله متعلق به محفل اساسین ها بود و بر همین اساس به دیدن آکیلیز آمده بود تا به پیشگویی عمل کرده باشد. آکیلیز به روتون توضیح داد که این اولین بار نیست و درگذشته نیز یک اساسین به نام اتزیو آودیتوره با جونو صحبت کرده بود. او سپس ماهیت و ریشه درگیری اساسین ها با تمپلارها، یعنی مبارزه برای آزادگی انسانها با مبارزه برای تحت کنترل درآوردن انسان ها را توضیح داد. آکیلیز گفت که درگذشته یک اساسین استاد و مربی محفل بوده است و سپس اتاق مخفی عمارتش را به روتون نشان داد. این اتاق که با راه پله به زیرزمین منتهی میشد یک محل تمرینی محسوب میشد. در این محل یک دست لباس اساسین و یک جفت خنجر پنهان وجود داشت. آکیلیز از روتون خواست تابلو روی دیوار را نگاه کند که چهرههای ارشد محفل تمپلار ها در آن وجود داشت. ویلیام جانسون، بنجامین چرچ، جان پیتکرن، توماس هیکی، نیکولاس بیدل، چارلز لی و درنهایت پدرش هیثم کنوی که استاد اعظم محفل تمپلار ها بود. به گفته آکیلیز همه این تمپلارها باید کشته شوند، به خصوص پدرش هیثم.
قتل عام بوستون
پس از چند ماه آموزش جدی، آکیلیز و روتون به بوستون رفتند تا برای تعمیر عمارت هاومستد منابع تهیه کنند. پس از رسیدن به بوستون، آکیلیز مقداری پول به روتون داد تا او بتواند از فروشگاه منابع موردنیاز تهیه کند، او در ادامه گفت در شهر نیاز هست تا نام دیگری را برگزیند؛ پس از این بود که نام پسر مرحومش یعنی کانر را برای روتون انتخاب کرد. سپس کانر به فروشگاه رفت و منابع مورد نیاز را خریداری کرد. در ادامه و زمانی که او شاهد اعتراضات مردم بود به آکیلیز پیوست و شاهد وقوع رویداد تاریخی قتل عام بوستون شد که توسط سربازان بریتانیایی انجام می شد. کانر در میان جمعیت پدرش هیثم را دید و به آکیلیز اطلاع داد. آکیلیز گفت بله همینطور است و هرجا که هیثم باشد، دردسر نیز پیدا خواهد شد. او به کانر گفت پدرش را زیر نظر داشته باشد. در این زمان هیثم یک مامور خصوصی را به سمت کوچه فرستاد و کانر نیز این شخص را تعقیب کرد. در ادامه مامور به پشت بام رفت و درست در لحظهای که قصد تیراندازی به میان جمعیت معترض را داشت کانر از پشت خود را رساند و مامور را کشت. اما در طرف دیگر میدان، چارلز لی حضور داشت و ماموریت نیمه تمام را به سرانجام رسانید. او پس از تیراندازی هوایی باعث تشنج اوضاع و به گلوله بسته شدن مردم توسط سربازان بریتانیایی شد. کانر که در این زمان روی پشت بام بود توسط هیثم به عنوان شروعکننده ماجرا معرفی شد و تحت تعقیب قرار گرفت.
در این زمان که کانر مشغول فرار از سربازان شهر بود، آکیلیز از دوستش ساموئل آدامز خواست تا کانر را پیدا کرده و وی را نجات دهد. پس از مدتی فرار، او توسط ساموئل آدامز شناسایی شد. ساموئل خود را به کانر معرفی کرد ولی کانر که تاکنون آدامز را ندیده بود اعتمادی به او نداشت؛ با این حال آدامز توضیح داد که به درخواست آکیلیز قصد کمک به کانر را دارد. او به کانر نشان داد که چگونه میتواند بدنامی خود را کاهش دهد تا بتواند با خیال راحت از میان سربازان عبور کند. او چند راه از جمله از بین بردن آگهی و پرداخت پول برای تبلیغات به سودش را به کانر نشان داد. آدامز همچنین گفت که میتواند برای دیده نشدن از شبکه تونل های زیرزمینی استفاده کند. این تونلها که در عمق شهر بوستون به شکل شبکه دقیقی گسترده شده بود میتوانست در رفت و آمد کانر بدون دیده شدن توسط سربازان کمک کند. آدامز شخصا برای نشان دادن یک مسیر تونل با کانر همراه شد. او کانر را به یک کشتی رساند تا او را به داون پورت ببرد.
کانر پس از رسیدن به هاومستد، با عصبانیت با آکیلیز برخورد کرد و گفت چرا او را در چنین حادثهای ترک کرده است؟ آکیلیز با آرامش گفت یک روز تجربه ارزشمندتر از چندین ماه آموزش است. سپس آکیلیز دو خنجر پنهان به کانر داد و به شکل غیررسمی موفقیت او در این یک روز تجربه را تبریک گفت.
تبدیل شدن به یک اساسین
اندکی پس از رسیدن کانر به هاومستد، زمانی که او و آکیلیز در عمارت نشسته بودند ناگهان با مردی پریشان که با شدت هرچه تمام تر درخواست کمک میکرد مواجه شدند. کانر بیرون رفت و فهمید دوست این مرد در رودخانه گرفتار شده و باید تا پیش از سقوط او از آبشار نجات پیدا کند. کانر به سرعت برای نجات مرد حرکت کرد و از آنجایی که مهارت بالایی در دویدن داشت، با کمک تنه درختان خود را به بالای سر مرد گرفتار رساند و پس ازشیرجه در رودخانه او را از آب بیرون آورد. این دو مرد که خود را گادفری و تری معرفی کردند شدیداً از کانر برای اینکار تشکر کردند و گفتند که قصد راهاندازی آسیابی در داون پورت را دارند و کانر نیز در پیدا کردن زمینی خوب کمکشان کرد. پس از این کانر مردی به نام لنس اودانل را نجات داد که واگن چوبیاش واژگون شده بود و جانش توسط مزدوران تهدید می شد. پس از نجات آن مرد، وی به کانر گفت که نجار است و نیاز به یک محل برای کارش دارد که کانر او را نیز کمک نمود. به این ترتیب در داون پورت، کانر شرکای تجاری و مفیدی را پیدا کرده بود که با او محصولات چوبی و غذایی معامله میکردند.
آکیلیز در ادامه از کانر خواست با او به اسکله کوچک داون پورت بیاید تا "یک دارایی" را نشان دهد. پس از رسیدن، آکیلیز به کانر ویرانه کشتی آکویلا را نشان داد و گفت در گذشته این کشتی متعلق به اساسین ها بوده است و سپس او با کانر به سمت کلبه کوچکی که در نزدیکی آنجا بود رفتند. پس از ورود به کلبه، کانر با روبرت فالکنر ملاقات کرد که در گذشته دستیار اول کشتی آکویلا بود. کانر از طرف آکیلیز مامور شد تا کشتی آکویلا را تعمیر کند. پس از پیشنهاد پرداخت پول و به دست آوردن منابع برای این کار، فالکنر با خوشحالی پذیرفت و گفت پس از تعمیر خدمه و آذوغه آن را فراهم خواهد کرد. شش ماه بعد کشتی کاملا تعمیر شده بود و کانر نیز در این مدت آموزش خود را زیر نظر آکیلیز ادامه داد. پس از این مدت فالکنر از کانر خواست تا سوار کشتی شود و اولین سفر دریایی خود را تجربه کند. فالکنر قصد رفتن به تاکستان مارتا را داشت تا برای کشتی توپ خانه خریداری کند. کانر در حین سفر با کشتیرانی آشنا شد و با راهنمایی فالکنر، خود عرشه را به دست گرفت.
در تاکستان مارتا، کانر و فالکنر وارد یک مهمان خانه شدند؛ جایی که فالکنر با آماندا بایلی مواجه شد؛ زنی که سالها قبل و پیش از اینکه او اساسین شود به او قول ازدواج داده بود ولی پس از آن ناگهان ناپدید شد. آماندا در این زمان از اینکه فالکنر حتی او را به یاد نمی آورد عصبانی بود. در همین محل فالکنر با دو دوست قدیمی اش ریچارد و دیوید کلاترباک نیز ملاقات کرد و از آنجایی که آن ها را به یاد داشت پیشنهاد همکاری در کشتی آکویلا را داد. در سوی دیگر، کانر با دو تمپلار، یعنی بنجامین چرچ و نیکولاس بیدل مواجه شد و به عنوان یک اساسین تازهکار از آنها در مورد چارلز لی پرسید. با این حال فالکنر و بایلی پس از اوج گرفتن حرف ها درگیری را پایان دادند. فالکنر پس از خرید توپخانه و استخدام دو نفر، بار دیگر همراه با کانر وارد کشتی شد. این بار او از کانر به عنوان ناخدای کشتی خواست تا توپها را امتحان کند و نحوه شلیک آنها را آزمایش کند. پس از این آکویلا و خدمهاش به سمت داون پورت حرکت کردند.
در مسیر بازگشت، کانر با مردی مست مواجه شد که از جواهرات مخفی ویلیام کید صحبت میکرد. او گفت می داند که چگونه نقشه این گنجینه را به دست بیاورد ولی در قبال آن باید چند خرده ریز از فرانتیر بیاورد. کانر در جستجوی این آیتمها بود و با دادن آنها به آن مرد می توانست به قسمتی از نقشه دست پیدا کند. پس از اینکه کانر درنهایت وارد عمارت آکیلیز شد، پیرمرد کانر را متهم کرد که چرا برای این مدت رفتن حتی یک خداحافظی هم نکرده بود. با این حال آکیلیز از کانر خواست به اتاق زیر زمین بیاید تا در آنجا لباس اساسین خود را دریافت کند. آکیلیز گفت معمولا در زمانی که یک شخص رسما اساسین میشود یک مراسمی برگزار میشود ولی هر دو میدانند که هیچ کدامشان از این جور آدم ها نیستند. کانر لباس اساسین را پوشید و آکیلیز به سادگی، رسماً او را عضوی از محفل اساسین ها اعلام کرد.
ماجراجویی در خشکی و دریا
پس از اینکه کانر رسماً یک اساسین شد، آکیلیز او را با یک سلاح دیگر به نام طناب دارت آشنا کرد. سلاحی که به گفته او توسط شائو ژان که اساسینی چینی بود استفاده می شد. به وسیله آن کانر می توانست در فرانیر، داون پورت و با آکویلا در دریا به جستجو و کاوش بپردازد. او به یک انجمن شکار که در پی یک پلنگ سیاه وحشی بودند پیوست و موفق شد پلنگ را شکار کند و اعتباری در این زمینه کسب کند و پس از آن با دنیل بون دوست شد که یک جستجوگر بود و از خاطرات خود در سفر ها صحبت می کرد.
در فرانیر او با یک زوج کشاوز به نام های وارن و پرودنس آشنا شد. آنها به دلیل اینکه محصولاتشان را به مزدوران نمی دادند تحت حمله آنها بودند. کانر پس از نجاتشان از ایشان دعوت کرد تا مزرعه شان را در داون پورت راه اندازی کنند؛ جایی که در حال رشد و شکوفایی است و در صورت حمله نیز می توانند روی کمک او حساب کنند. کانر مهارتهای دیگری مثل جیب بری را نیز کسب کرد و در بوستون به مشخص کردن نقشه تونل ها پرداخت. در سال 1773، کانر با کشتی آکویلا در امتداد ساحل شرقی حرکت کرد و در یک نبرد دریایی کوچک از کشتی تجاری ناخدا هندرسون دفاع کرد. او همچنین به باهاما رفت و کشتی متعلق به تمپلار ها، یعنی ویندمیر را نابود کرد.
آکویلا با کاپیتان خود کانر و دستیار اول آن یعنی فالکنر بار دیگر به تاکستان مارتا رفتند و این بار به تحقیق در مورد کشتی هایی که کاروان های تجاری را تهدید میکردند پرداختند. پس از مدتی آنها تصمیم گرفتند یک کشتی بازرگانی را همراهی کنند و در ادامه به کشتی های مهاجم آتش گشودند. زمانی که این کشتیها اقدام به انداختن مین های دریایی کردند، فالکنر از کانر خواست حواسش به مین ها باشد و سریعا با شلیک گلوله آنها را قبل از رسیدن منفجر کند. در ادامه سفر، آنها متوجه شدند که دژ دریایی فونیکس به تسخیر مهاجمین درآمده و از همین رو مجبور به شلیک به آن شدند. در یک درگیری سخت درنهایت آکویلا از نبرد سربلند بیرون آمد و دژ را منهدم کرد. فالکنر در این زمان استدلال کرد که تمپلارها پشت این حملات قرار داشتند ولی کانر گفت بهتر است به خانه برگشت و بعداً در این مورد تصمیم گرفت.
مدتی بعد کانر تصمیم گرفت گنجینه مخفی ویلیام کید را پیدا کند؛ به این ترتیب کانر و فالکنر با آکویلا به محل های پیدا شده توسط کانر می رفتند و پس از لنگر انداختن، فالکنر با قایق کانر را به ساحل میرساند. اولین جایی که این دو برای جستجو رفتند فورت والکات بود. در طول زمانی که کانر به قلعه نفوذ کرده بود، فالکنر به آکویلا برگشته بود و کشتی را برای حرکت به محض رسیدن کانر آماده نگه داشته بود. کانر در نهایت پس از پایان این ماموریت با اولین پازل از نقشه گنج به آکویلا برگشت و به هاومستد رفت.
انقلاب آمریکا
در ادامه همین سال، در سال 1773، کاننتوکون به داون پورت رفت، جایی که کانر توانست پس از مدت ها دوست دوران کودکیاش را ملاقات کند. کاننتوکون به کانر گفت که ویلیام جانسون پس از کسب اجازه از کنفدراسیون ایروکیها قصد خرید زمینهای قبیله شان را دارد. کانر که شدیداً عصبانی بود قصد مقابله به مثل را داشت ولی آکیلیز از او خواست با احتیاط عمل کند و به خاطر داشته باشد تمپلارها چقدر قدرتمند هستند. کانر اما از آنجایی که میدانست راه حل دیپلماتیک بیفایده است به عنوان یک رسم تبر خود را به ستون خانه کوبید (این عمل نشانه شروع جنگ در قبایل سرخ پوست است). کانر رسم را توضیح داد و گفت تبر برداشته نمیشود تا زمانی که خطر رفع شود؛ سپس آکیلیز به او گفت می توانست این کار را روی تنه درخت انجام دهد به جای اینکه به عمارت او خسارت بزند!
وقتی که کانر آنجا را ترک کرد، در همان محدوده با زنی مجروح مواجه شد که میریام نام داشت. او میریام را به عمارت برد و او توسط آکیلیز مداوا شد. کانر گفت این زن به خاطر شکار در محل مجروح شده و قصد دارد آن شکارچیان را پیدا کند. آکیلیز در این زمان به او توصیه کرد از طناب دارت برای این کار استفاده کند. پس از پایان این ماموریت کانر به هاومستد برگشت و با میریام توافق کرد که برای شکار در زمین هایشان باید حقوق مالک رعایت شود.
کانر در ادامه به بوستون برگشت و برای پیدا کردن نام ویلیام جانسون از آدامز کمک خواست. جانسون در پی جمع آوری یک مبلغ بسیار عظیم برای خرید بیشتر زمین های سرخپوستان بود و کانر نیز با اطلاعی که از دوستش کاننتوکون گرفته بود قصد متوقف کردن او را داشت. کانر و آدامز به مسافرخانه ویلیام مولینکس رفتند، جایی که آنها با استفان چافیا نیز آشنا شدند. آدامز پیشنهاد کرد بهترین راه از بین بردن درآمد افسانهای جانسون در خصوص تجارت قاچاق چای های انگلیسی است. کانر به همراه دیگر دوستانش منتظر تصمیم جمعی بودند. در این زمان آدامز در یک خانه قدیمی در جنوب شهر به مناظره می پرداخت و پس از پایان به کانر گفت که نقشه اش برای از بین بردن بسته های چای چگونه باید اجرا شود. کانر با این افراد که نام پسران آزادی را روی خود گذاشته بودند برای از بین بردن بسته های چای به اسکله بوستون رفتند. در این زمان که برخی از مردم نیز برای کمک به معترضان به روی عرشه کشتیها آمده بودند و بسته ها را در آب میریختند، جانسون و دیگر تمپلارها از دور فقط می توانستند شاهد این اتفاق باشند. کانر و استفن چافیا نفرات اصلی بودند و گاهی نیز مجبور به درگیری با سربازان میشدند. در پایان، چافیا آخرین بسته چای را نیز به کانر داد تا شخصا به آب بیاندازد. کانر نیز بسته را در زمانی که در چشمان جانسون نگاه میکرد به آب انداخت.
با دیدن مخالفت مردمی علیه تمپلارها، کانر شروع به کمک به مردم ستم دیده و افرادی که حامی شان بودند کرد. او دو نفر از این حامیان، یعنی دانکن لیتل و کلیپر ویلکینسون را از دو منطقه دیگر بوستون در محفل اساسین ها جذب کرد. این دو درکنار استفن چافیا، به عنوان اساسین های زیرمجموعه کانر در ماموریتها به او کمک میکردند و یا اینکه کانر آنها را به ماموریت های مستقل می فرستاد. کانر به هاومستد برگشت و موضوع به آب ریخته شدن بسته های چای را به آکیلیز گفت. او به آکیلیز گفت این کار باعث میشود تا دیگر جانسون نتواند پول لازم برای خرید زمین ها را داشته باشد و خطر او رفع شده است. در حالی که آکیلیز به درستی یادآوری کرد چنین کارهایی تمپلارها را از حرکت بازنمیدارد.
کانر پس از این نوریس معدنچی را پس از آنکه مورد حمله چند سرباز مست قرار گرفته بود نجات داد و از او برای زندگی و کار به داون پورت دعوت کرد. کانر و نوریس در ادامه دوستان نزدیکی شدند و با کمک کانر، نوریس با میریام ازدواج کرد. کانر همچنین دکتر لیل وایت را نیز برای زندگی به هاومستد دعوت کرد. به این ترتیب هاومستد هر روز شاهد ورود افراد جدید به خود میشد و درنهایت نیز با افزایش جمعیت، یک مسافرخانه توسط اولیور و کورین در آن تاسیس شد.
در سال 1774، جانسون بار دیگر به قبیله رفت و به آنها گفت که پول مورد نیاز برای خرید زمین ها را فراهم کرده است. کاننتوکون پس از این اتفاق بار دیگر به داونپورت رفت و این اخبار را به دوستش داد. او گفت جانسون همین الآن در جانسون هال در حال صحبت با مردمش است. پس از این کانر با عصبانیت به فرانتیر رفت تا با نفوذ به جانسول هال، کار ویلیام جانسون را یکسره کند. پس از نفوذ به محل، او شاهد مذاکره جانسون با رهبران قبایل در خصوص خرید زمین هایشان بود. با این حال بیشتر رهبران قبایل با فروش زمینهایشان مخالف بودند و گفتند اگر درگیری جدیدی پیش بیاید با نیروهای متحدشان از خود دفاع خواهند کرد. جانسون اما بر تصمیمش اصرار کرد و گفت این بهترین روش برای دفاع از آنها است و اگر نپذیرند که زمین ها را بفروشند او رهبران قبایل را خواهد کشت. جانسون پیش از آنکه بخواهد تصمیم خود را عملی کند، کانر در یک غافلگیری جانسون را با خنجرش به قتل رساند. جانسون قبل از مرگش و در آخرین صحبت به کانر گفت که قصدش حفاظت از مردم سرخ پوست بوده و اتفاقی که اینک افتاد باعث درگیری بیشتر و شدیدتر میان مستعمره نشینان با مردم قبایل خواهد شد.
در ادامه همین سال، کانر برای پیدا کردن دومین پازل نقشه گنج کید به جزیره Dead Chest رفت. پس از این کانر موقعیت سومین پازل را نیز به دست آورد و از آنجا خارج شد. همچنین کانر پس از آن به جنگل های کروس کشتی راند و موفق به پیدا کردن شمشیر ویلیام کید از یک هرم مایایی شد.
شعله ور شدن جنگ انقلاب
یک سال بعد، پیکی به هاومستد آمد و از کانر خواست به مردی به نام پل ریویر کمک کند اما کانر درخواست کمک را رد کرد و به او گفت که از اول هم کمک به پسران آزادی اشتباه بود. آکیلیز به کانر گفت در این نامه از جان پیتکرن هم نام برده شده است. درگیر بودن یک تمپلار در این ماجرا باعث تغییر نظر کانر شد. کانر به دیدن ریویر رفت ولی خیلی زود از اینکه خبری از پیتکرن نبود نا امید شد. ریویر از کانر درخواست کمک کرد و گفت بریتانیایی ها درحال راهپیمایی به لکزینگتون هستند و هدفشان دستگیر کردن ساموئل آدامز، جان هنکاک و برخی دیگر از سران استقلال طلبان است. کانر و ریویر شبانه با یک اسب به محل اقامت این افراد رفتند و موضوع حرکت انگلیسیها را شرح دادند. پس از رساندن پیغام به چند خانه، آن ها متوجه شدند که در یکی از خانهها انگلیسی ها در کمین شان بودند. آن دو از محل فرار کردند و خود را به خانه ساموئل پرسکات رساندند و او را نیز از نزدیک بودن حمله بریتانیایی ها به سران ارتش قاره ای آگاه کردند.
پس از هشدار به پرسکات، کانر و ریویر به لکزینگتون و منزل هنکاک رفتند و با هنکاک و ساموئل آدامز ملاقات نمودند. آن ها خبر را اطلاع دادند و اینکه آدامز و هنکاک حتماً بایداز لکزینگتون خارج شوند. سپس کانر به قصد مواجه شدن با پیتکرن برای کمک به میهن پرستان به نبرد لکزینگتون رفت. با ورود کت قرمز های انگلیسی به لکزینگتون، پیتکرن خطاب به شورشیان از آن ها خواست هرچه سریع تر آنجا را ترک کنند. بسیاری از میهن پرستان از لکزینگتون فرار کردند و قوای پیتکرن نیز به حرکت خود ادامه دادند. با این حال بازماندگان اندک میهن پرستان تلاش میکردند حرکت انگلیسی ها را متوقف کنند. تعداد کمی از میهن پرستان در این زمان و با هدایت کانر، از سمت دیگر رودخانه با جای گیری و شلیک به انگلیسی ها تا حد زیادی موفق به متوقف کردن انگلیسی ها شدند و اجازه عبور از پل را نمیدادند. کانر با تقسیم شبه نظامیان به سه بخش در طرفین پل و مقابل پل بسیاری از انگلیسی ها را از بین برد و در نهایت باعث شد تا پیتکرن فرمان عقب نشینی قوایش را بدهد.
پس از لکزینگتون، نیرو های بریتانیا در عقب نشینی به کنکورد رفتند. بعد از آن جان پارکر نامه ای به کانر داد تا به دست جیمز برت برساند و او را از این موضوع مطلع کند. با رسیدن کانر، برت ابتدا صحبت کانر را باور نکرد و به حساب قهرمان بازی یک جوان عادی گذاشت ولی پس از مطالعه نامه مطمئن شد که کانر برای کمک به آنجا آمده است. هنگامی که نیرو های انگلیسی به کنکورد رسیدند، برت از کانر خواست تا تعقیب جان پیتکرن را رها کرده و با فرماندهی نفرات جلوی حرکت انگلیسی ها را بگیرد. کانر نیز با فرماندهی خود در نبرد کنکورد باعث پیروزی میهن پرستان و عقب نشینی انگلیسی ها شد که در ادامه با قدردانی برت مواجه گردید.
گرچه کانر در دو نبرد همراه با استقلال طلبان بود ولی هنوز به هدف اصلی خود، یعنی کشتن پیتکرن نرسیده بود. پس از این کنگره قاره ای در شهر فیلادلفیا برگزار شد و کانر به همراه ساموئل آدامز در آن شرکت کرد. موضوع جلسه، تشکیل ارتش قاره ای به فرماندهی جورج واشنگتن بود. در این محل، کانر زمانی که چارلز لی را دید به سمت او رفت تا با وی درگیر شود ولی پیش از اینکار آدامز او را متوقف کرد. سپس کانر و آدامز حضوری با واشینگتن ملاقات کردند. کانر در ادامه از آدامز در مورد پیتکرن پرسید که او درپاسخ گفت فرمانده پیتکرن در حال حاضر در اردوگاه بریتانیایی ها در بنکر هیل حضور دارد. آدامز نامه ای به کانر داد تا با دادن آن به ژنرال پتنام بتواند به ارتش قاره ای کمک کند. پیش از رفتن، کانر بار دیگر گفت الان بهترین وقت برای کشتن چارلز لی است ولی آدامز در پاسخ گفت باید برای یک زمان بهتر از این صبر کرد.
کانر به بنکر هیل رفت، جایی که نیرو های قارهای به فرماندهی ژنرال پتنام با نیرو های انگلیسی درگیر بودند. کانر با نشان دادن نامه پیشنهاد همکاری اش برای کشتن ژنرال پتنام را داد. با این حال پتنام در بوستون مانده بود و برای خروج از شهر و پیوستن به اردوگاهش، کانر ابتدا باید ناو های پشتیبان انگلیسی را در بندر بوستون از کار میانداخت. کانر چند کشتی اصلی نیروی دریایی بریتانیا را پس از نفوذ به آن ها منهدم کرد و از آنجا گریخت. با ادامه شرایط، پیتکرن مجبور شد به بنکر هیل و اردوگاه بریتانیایی ها برگردد. کانر نیز این زمان را بهترین فرصت برای کشتن پیتکرن میدید و برای همین موضوع، بر دیگر به بنکر هیل رفت.
پس از صحبت با پیتکرن در ارتش قارهای، کانر با دوربین موقعیت پیتکرن در پشت نیرو های انگلیسی را دید و تلاش کرد از پشت خطوط دشمن به اردوگاه نفوذ کند. کانر بدون دیده شدن و از طریق مخفیکاری به پشت نیرو های بریتانیایی رسید؛ جایی که اردوگاه فرماندهی پیتکرن و سربازانش در آن مستقر بودند. کانر باز هم با روش مخفیکاری خود را از دید دشمن پنهان و از طریق بالا رفتن از درختان و صخرهها، خود را به بالای یک درخت مشرف به پیتکرن رساند. او سپس با روش Air Assassinate و خنجر پنهان پیتکرن را به قتل رساند. پیتکرن در آخرین صحبتش به کانر گفت قصد داشته تا همچنان قضیه شورشیان را با مذاکره و امتیاز دادن حل کند؛ اینکه چرا انگلیسی ها باید اجازه بدهند آنچه به سختی بسیار زیاد به دست آمده به راحتی از دست برود. او کانر را به خاطر کشتنش نفرین کرد و مرد. کانر پس از این یک نامه از او به دست آورد که نقشه تمپلارها برای قتل جورج واشنگتن را توضیح میداد. سپس او نیرو های انگلیسی را پشت سر گذاشت و با ورود به اردوگاه ارتش قارهای، نامه را به ژنرال پتنام نشان داد.
حفاظت از جورج واشنگتن
با آگاهی از نقشه تمپلارها، کانر تحقیقاتش پیرامون توطئه آن ها برای ترور جورج واشنگتن را شروع می کند ولی پیشرفت زیادی به دست نمی آورد؛ اما در این میان او به یک توطئه دیگر در مورد به خطر افتادن بودجه ارتش قاره ای پی میبرد و برای برطرف کردن این توطئه، بار دیگر به عرشه آکویلا باز میگردد. او یک نبرد دریایی با HMS Dartmoor انجام میدهد و اجازه رسیدن این کشتی به بوستون را نمیدهد.
در سال 1776 درنهایت آکیلیز با یکی از متحدانش به نام بنجامین تالمج ارتباط برقرار کرد و در زمینه جلوگیری از ترور واشنگتن به کانر کمک کند. تالمج پس از مدتی تحقیق به داونپورت آمد و به کانر گفت شواهدی از یک گروه جعل و تقلب به رهبری توماس هیکی به دست آورده که به صورت حرفهای به چاپ پول تقلبی میپردازند و به نظر برای قتل واشنگتن تدارک میبینند. کانر پس از این به شهر نیویورک رفت تا موقعیت هیکی را پیدا کرده و وی را متوقف کند. پس از مدتی تحقیق، او یکی از فروشندگان در ارتباط با جعل پول را پیدا و تعقیب کرد و در نهایت به محل ملاقات هیکی رسید. هیکی اما به محض دیدن اساسین پا به فرار گذاشت و کانر نیز به همین ترتیب به دنبال وی دوید. در تعقیب و گریزی که انجام شد کانر درنهایت هیکی را متوقف کرد ولی به زودی هر دوی آنها به جرم معاملات قاچاق توسط سربازان دستگیر و روانه زندان تادیبگاه شدند. در این زمان هرچه کانر تلاش کرد تا خیانت هیکی برای کشتن واشینگتن را آشکار کند موفق نبود و پس از بیهوش کردن، او را به زندان منتقل کردند.
زمانی که کانر به هوش آمد، خود را در یک سلول حبس دید و اندکی بعد متوجه شد هیکگی نیز در سلول نزدیک او محبوس است. هیکی در این زمان کانر را دست انداخت ولی او در پاسخ گفت حداقل ماجرا این است که واشنگتن هنوز زنده و هیکی نیز در زندان است. هیکی پس از این به دو تمپلاری که درحال رسیدن به سلول بودند اشاره کرد. در این زمان هیثم و چارلز پس از گذشتن از مقابل سلول کانر، به ملاقات هیکی رفتند. آنها ابتدا هیکی را به خاطر این سحلانگاری شدیدا سرزنش کردند و به او گفتند تا زمانی که بنجامین تالمج مشغول تحقیقات در این زمینه است امکان عفو او نیز وجود ندارد. همه ای صحبتها درحالی انجام میشد که کانر قادر به شنیدن آنها بود. پس از این چارلز لی نقشه جدیدی برای نجات هیکی کشید وگفت گرچه نمیتوان او را آزاد کرد ولی میتوانند کاری کنند که هیکی به سلول راحتتری منتقل شود. در حین رفتن، هیکی از این دو در مورد اساسین پرسید که هیثم گفت چارلز به آن رسیدگی خواهد کرد. لی در ادامه گفت برای او نیز نقشه دارد و قصد دارد دو پرنده را با یک سنگ بزند.
پس از رفتن تمپلارها، کانر در سلول خود متوجه صحبتهای دیگر زندانیان در سلولهای اطرافش شد. در سلول کناری، کانر صحبتهای دو زندانی را شنید که در مورد میسون ویمز و تلاشش برای ساختن یک کلید صحبت میکردند. پس از یک استراحت کوتاه و در زمان هواخوری زندانیان، کانر به طبقه پایین رفت و میسون را پیدا کرد. او گفت که توطئهای برای قتل واشینگتون طراحی شده و باید از زندان فرار کند تا مانع از آن شود. کانر خوششانس بود که میسون از طرفدران استقلال و همچنین جورج واشنگتن بود و پس از اندکی صحبت، متقاعد شده بود کمک به کانر ضروری است. او توصیه کرد باید کلید اصلی را بدزدد چون کلید کنونی که مشغول ساختش است تکمیل نشده. او گفت برای این که بتواند کلید را بدزدد باید به بخش با امنیت بالا برود. برای همین به او گفت یک درگیری ایجاد کند تا او را به این بهانه به بخش مورد نظر انتقال دهند. پس از این، کانر با چند نفر درگیر شد و آنها را نقش زمین کرد؛ عملی که باعث دخالت نگهبانان و انتقال او به بخش زندانیان خطرناک شد. او پس از این در زمانی مناسب، با مهارت کلید تقلبی که از میسون گرفته بود را جایگزین کلید اصلی نگهبان کرد. کانر با داشتن کلید به سمت خروجی رفت؛ جایی که بار دیگر با میسون مواجه شد. میسون گفت که در کدام سلول میتواند توماس هیکی را پیدا کند.
زمانی که کانر در سلول هیکی را باز کرد، جنازه زندانبان در آنجا بود و هیکی و چارلز لی در همین زمان وارد سلول شده و کانر را به دام انداختند. لی پس از این با تهدید اسلحه کانر را گرفت و به او گفت که قصد دارد او را برای توطئه قتل واشنگتن معرفی کند و قتل نگهبان زندان را نیز به جرم وی اضافه کند. دراین زمان کانر تلاش کرد او را خلع سلاح کند ولی چارلز گردن او را گرفت و به در چسباند. لی پس از این گفت اکنون به خاطر میآورد او چه کسی است. او گفت کانر همان کودک بومی بود که سالها پیش اسمش را پرسید و قصد پیدا کردنش را داشت. لی در ادامه گفت خوشحال است که به وعدهاش عمل کرده است. او پس از این کانر را به ضربه به سرش بیهوش کرد و به سلولش انتقال داد.
کانر زمانی به هوش آمد که خود را در یک واگن درحال انتقال پیدا کرد. او درحقیقت به جرمهای اعلام شده محکوم شده بود و درحال انتقالش به میدانی در نیویورک برای مراسم اعدامش بود. در این زمان، هیکی که آزاد شده بود شخصا به عنوان یکی از اسکورتکنندگان کانر را به سمت سکوی اعدام برد. اعدام در مقابل چشم همگان برگزار میشد و جورج واشینگتن نیز در آن حضور داشت. پس از رسیدن کانر به نزدیکی سکوی اعدام، زنی از میان جمعیت او را زد و پس از این آکیلیز به این بهانه به کانر نزدیک شد. او به کانر گفت فقط کافی است یک علامت بدهد تا اساسینهای زیرمجموعه او را از اعدام نجات دهند. پس از این کانر به سکوی اعدام رفت، جایی که برای اجرای حکم، شخصا چارلز لی حضور داشت. پس از این لی شروع به صحبت درباره جنایات این بومی کرد و در ادامه طناب دار را دور گردن وی انداخت. کانر درست سر بزنگاه، با یک سوت به نشانه علامتی که اساسینها منتظرش بودند، آنها را خبر کرد. با این حال تلاش آنها بیثمر بود و کانر در آستانه سقوط قرار داشت. در این زمان آکیلیز که به زیر چوبه دار رفته بود پای کانر را گرفت. در همین لحظه بود که از میان جمعیت، پدر کانر یعنی هیثم با پرتاب چاقو طناب را پاره کرد و درنهایت باعث نجات پسرش شد.
با نجات کانر، هیکی دستپاچه شد و در این لحظه به سرعت سعی کرد خود را از میان جمعیت به واشینگتن و محافظانش برساند. کانر اما با دیدن این تلاش به سرعت تبرش را از آکیلیز گرفت و هیکی را تعقیب کرد. در یک تعقیب و گریز بسیار کوتاه و پیش از آنکه هیکی بخواهد کاری انجام دهد، کانر او را با تبر تاماهاکس به قتل رساند. هیکی در آخرین صحبتهایش قبل از مرگ به کانر گفت تمپلارها و هیثم پول، قدرت و نفوذ دارند و برای همین به آنها ملحق شده بود. پس از این ماجرا، درحالی که نگهبانان یک بار دیگر قصد گرفتن کانر را داشتند، ژنرال پتنام که زندانی را شناخته بود نزدیک آمد و گفت این شخص نه تنها یک خائن نیست بلکه یک قهرمان است. به این ترتیب و با ضمانت او، کانر موفق شد از یک خطر بزرگ رهایی پیدا کند. کانر پس از این قصد دیدن واشنگتن را داشت ولی به او گفتند که به فیلادلفیا ببرگشته است.
کانر و آکیلیز پس از این با یکدیگر به فیلادلفیا رفتند. کانر در این زمان قصد داشت درگیری اساسینها و تمپلارها را برای واشنگتن شرح دهد و اینکه تمپلارها چه برنامههایی برای انقلاب دارند. آکیلیز اما مخالف بود و گفت آنها به اندازه کافی درگیر جنگ با انگلیسیها هستند و نباید آنها را وارد این موضوع کرد. او گفت جنگ اساسینها و تمپلارها یک نبرد مخفی و به دور از چشمان عموم است و نباید با وارد کردن واشنگتن به آن وجهی عمومی به آن بخشید. کانر پس از این همراه با ساموئل آدامز وارد کنگره قارهای شد و شاهد امضای اعلامیه استقلال توسط بنجامین فرانکلین و جان هنکاک بود. در این زمان هم البته کانر نتوانست با واشنگتن صحبت کند چون به دلیل بازپسگیری نیویورک توسط انگلیسیها، واشنگتن و ارتش قارهای در تدارک حمله دیگری به این شهر بودند.
کانر پس از این به نیویورک رفت و در این شهر نیز همچون بوستون، تلاش خود را برای آزادسازی شهر از سلطه تمپلارها پیگیری نمود. او مردم ظلمدیده را نجات میداد و با حامیانشان متحد میشد. از جمله این حامیان دبرا کارتر، جیکوب زینگر و جیمی کالی بودند که پس از دریافت کمک از کانر و آشنایی با اساسینها به این محفل پیوستند تا با تمپلارها مبارزه کنند. کانر همچنین در نیویورک با یک آهنگر به نام دیوید والستون آشنا شد و پس از کمک به او، از وی دعوت کرد تا به داونپورت بیاید و در آنجا ساکن شود. او همچنین با الن و دخترش ماریا ملاقات کرد و پس از رسیدگی به مشکلشان، آنها را نیز برای ادامه زندگی به داونپورت دعوت کرد.
در ادامه کمک کانر به انقلابیون، او دژهای باقیمانده انگلیسیها را در شهر تسخیر و پس از برافراشتن پرچم انقلابیون به جای پرچم انگلیسیها، کنترل فورتها را به استقلالطلبان واگذار میکرد. کانر پس از این نیز در حمله غافلگیرانه ارتش قارهای به نیوجرزی، به جورج واشنگتن کمک کرد.
نعقیب راندولف
در سال 1776، آکویلا و خدمه اش به نانتاکت رفتند، جایی که در میانه راه آماندا بایلی را روی یک قایق پیدا کردند. پس از نجات، بایلی گفت کشتی راندولف به کاپیتانی نیکولاس بیدل به ساحل رفته است. بیدل گرچه در صف انقلابیون بود ولی یک تمپلار بود و کانر تصمیم به تعقیبش گرفت. آکویلا پس از این در طوفان گرفتار شدند و از طرف دیگر با کشتیهای تجاری آسیب دیده مواجه شدند که توسط ناوگان راندولف مورد حمله قرار گرفته بودند. آکویلا با این مهاجمین جنگید و درنهایت کشتیهای تجاری را نجات داد. در ادامه آنها به تعقیب کشتی راندولف رفتند ولی در میانه راه کشتی بریتانیایی برای دفاع از راندولف با آکویلا درگیر شد. آکویلا این درگیری را نیز به سود خود پایان داد ولی در ادامه مجبور شد تعقیب را متوقف و سریعا از محل خارج شود. فالکنر در این زمان به کانر گفت که چرا نیکولاس بیدل که یک انقلابی است با بریتانیاییها همکاری میکند؟ کانر استدلال کرد که او با ایجاد درگیریهای از قبل برنامهریزی شده سعی دارد نفوذ خودش را به عنوان قهرمان این جنگها در کنگره قارهای بالا ببرد.
در ادامه همین سال، آکویلا و خدمهاش به کارائیب سفر کردند تا یک کشتی تدارکاتی فرانسوی به نام لا بلادونا را اسکورت کنند. درحقیقت ماموریت حفاظت از کشتی برعهده راندولف و نیکولاس بیدل بود ولی در میانه راه از عمد آنجا را ترک کرد تا کشتیهای انگلیسی به آن حمله کنند. آکویلا در این زمان به ناوگان انگلیسی حمله کرد و کشتی نوع Man O War آن را متوقف نمود. پس از این کانر به کشتی نفوذ کرد و کاپیتان را مورد بازجویی قرار داد. کاپیتان کشتی گفت یک تمپلار است و فرمان حمله به بلادونا را از بیدل گرفته است. با روشن شدن جریان، فالکنر پیشنهاد تعقیب بیدل و حمله به راندولف را داد ولی کانر گفت درحال حاضر نمیتوانند کشتی بلادونا را بیدفاع رها کنند.
کانر و آکویلا پس از این در بازگشت به مستعمرات، در ساحل شرقی با یک کشتی انگلیسی دیگر به نام Prospector به نبرد پرداختند.
پیدا کردن گنجینه ویلیام کید
در ادامه سال 1776 ، کانر برای پیدا کردن دو پازل دیگر از نقشه گنج ویلیام کید به منطقه شمال غرب جامائیکا کشتی راند. با نگاهی دقیقتر به نقشه، فالکنر موقعیت جزایر را شناسایی کرد و گفت قبلا هزاران بار از این مناطق عبور کرده و کاملا آنجا را میشناسد. پس از گذشت یک سال و پیدا شدن همه پازلها، آنها به مقصد نهایی رسیدند در حالی که فالکنر خیلی عصبانی بود و اینکه کید چرا گنجینه خودش را در یک جزیره دورافتاده مثل اینجا پنهان کرده است. پس از اینکه در جزیره موقعیت گنجینه در زیر خاک توسط کانر کشف شد، گرگها به این دو حمله کردند. در این زمان درحالی که فالکنر راه فرار را انتخاب کرد کانر مجبور شد با گرگها مبارزه کند. کاری که قبل از این بارها انجام داده بود و این بار نیز موفق به انجامش شد.
پس از کشتن همه گرگها، کانر با مواد منفجره زمین را شکافت و وارد گودال شد. او در نهایت راه خود را به یک غار ادامه داد و در پایان با گنجینه که فقط یک حلقه کوچک بود خارج شد. پس از خروج از غار، فالکنر از دیدن اینکه گنجینه مخفی ویلیام کید بزرگ یک حلقه ساده بوده، از این همه ماجراجویی شدیدا ناامید شد. پس از این زمانی که فالکنر فلاسک خود را برداشت ناگهان حلقه یک نور از خود ساطع کرد و با میدان انرژی که ساخت فلاسک را از دست فالکنر خارج نمود. کانر پس از این بود که متوجه شد این حلقه یکی از تکههای عدن به نام حلقه عدن است و توانایی آن ایجاد دافعه مغناطیسی است که میتواند مانند یک سپر وسایل فلزی برای صاحب خود عمل کند.
همکاری با اولاین
در زمستان سال 1777، کانر پس از صحبت با آکیلیز به نیویورک رفت تا با یک اساسین تازه وارد از نیو اورلئان به نام اولین دو گرندپری ملاقات کند. اولین پس از این به محل رسید و با کانر صحبت کرد. او گفت به دنبال یک تمپلار و سرباز وفادار در هنگ اتیوپیایی لرد دانمور به نام افسر دیویدسون است.
این دو پس از این با یکدیگر به ردیابی تمپلار پرداختند تا اینکه به یک دژ در خارج از شهر نیویورک رسیدند. پس از این درحالی که اولین مشغول نفوذ به دژ بود، کانر مشغول گمراه کردن نگهبانان دیویدسون بود. اولین پس از این به دژ نفوذ و پس از مدتی دیویدسون را به قتل رساند.
پس از مرگ دیویدسون، اولین و کانر یک بار دیگر با هم ملاقات کردند. اولین پس از مواجهه با این افسر به نظر در مورد روشها و مسیرهای اساسینها در رسیدن به اهدافشان به شک افتاده بود و در مورد درست بودن آن ابراز تردید میکرد. او از کانر پرسید آیا او واقعا به مبارزه به عنوان یک اساسین اعتقاد دارد و این نوع مبارزه کار درستی است؟ کانر پاسخ داد به دستهای خودش اعتماد دارد که میتوانند درست را از نادرست جدا کنند. پس از این، دو اساسین از هم خداحافظی کردند.
همکاری با هیثم
در ادامه زمستان سال 1777، کانر به این نتیجه رسید که با وجود موفقیت در جلوگیری از ترور واشنگتن توسط تمپلارها، این محفل دست از پیاده کردن توطئههایش در مسیر انقلاب نکشیده است. درهاومستد، کانر اصرار داشت که باید به واشینگتن و مردانش در مورد تمپلارها و نقشههایشان بگوید ولی آکیلیز مخالف بود و معتقد بود این کار فقط باعث به مخاطره افتادن واشینگتن و میهنپرستان میشود. کانر استدلالهای مربیاش را نادیده گرفت و گفت قصد دارد در این مورد با واشینگتن صحبت کند. در پاسخ آکیلیز بازهم گفت درگیری تمپلارها و اساسینها مخفیانه است و اساسینها همیشه قرار بوده که برای محافظت از دیگران، مخفیانه ماموریت انجام دهند. کانر در پاسخ شدیدا از آکیلیز انتقاد کرد. او گفت آکیلیز یک مربی محافظهکار و منفعل بوده و محفل تحت هدایت او بود که سقوط کرد و مقدمات تسلط تمپلارها بر مستعمرات را فراهم کرد. آکیلیز اما همچنان بر موضعش اصرار داشت و گفت هر زمان که درگیری اساسین-تمپلار علنی شده است مردم و تمدنها به تباهی کشیده شدند.کانر پس از این با عصبانست هاومستد را ترک و برای دیدن واشنگتن به ولی فورج رفت.
در ولی فورج، کانر با واشنگتن ملاقات کرد. جورج به کانر گفت در موقعیت بسیار سختی است چون یک کاروان تدارکات و آذوغه بسیار بزرگ توسط یک خائن ربوده شده و آن خائن نیز قصد دارد آن را برای انگلیسیها بفرستد. او گفت مدتها در انتظار رسیدن این آذوغه برای سربازانش بود ولی حالا یک خائن شرایط را تغییر داده است. پس از سوال کانر در مورد خائن، واشنگتن گفت کاروان تدارکاتی توسط بنجامین چرچ و افرادش به سرقت رفته است. واشنگتن پس از این از کانر خواست چرچ را پیدا کرده و آذوغهها را برگرداند. کانر در این زمان تصمیم گرفت به حرف آکیلیز عمل کند و چیزی در خصوص اساسین-تمپلار به فرمانده نگوید. او پس از این برای تحقیق در باره چرچ به یک کلیسای متروکه در نزدیکی آنجا رفت. جایی که گزارشهایی از آن در مورد حضور افراد وابسته به چرچ وجود داشت.
کانر پس از رسیدن به محل، ساختمان را خالی و بدون هیچ شاهدی پیدا کرد. پس از مدتی او در کمین پدرش هیثم قرار گرفت و درحالی که هیثم میتوانست او را بکشد، اما از این کار منصرف شد. پس از این کانر و هیثم در حالی که دایرهوار در مقابل هم حرکت میکردند کانر پدرش را متهم کرد که به اینجا آمده تا بررسی کند اینکه چرچ به اندازه کافی از استقلالطلبان دزدیده است تا به دست برادرانشان در ارتش انگلیس برسانند؟ هیثم پس از این کانر را به خاطر این دید کوتهبینانه که تمپلارها با بریتانیاییها متحد هستند سرزنش کرد و گفت چرچ کسی است که برای همکاری با انگلیسیها به محفل تمپلارها خیانت کرده است. او سپس گفت از آنجای که اینک چرچ خائن به تمپلارها و ارتش قارهای است، بهتر است یک آتشبس میانشان برقرار شود و با کمک یکدیگر این خائن را پیدا کنند. کانر پس از شنیدن این صحبت از پدرش، پیشنهاد او را پذیرفت.
مدت کوتاهی پس از این، کانر در فرانتیر از طریق ردپاهای به جا مانده در برف، به تعقیب مزدوران چرچ میپردازد و در این زمان هیثم نیز او را دنبال میکند. در اینجا آنها با یک محموله شکسته از آذوغه مواجه میشوند که مرد حاضر در آنجا بلافاصله پس از دیدن این دو پا به فرار میگذارد. او اما توسط کانر دستگیر و توسط هردو بازجویی میشود. پس از یک بازجویی سریع، هیثم بلافاصله مرد را با شلیک تیر میکشد. این کار بیشتر برای ترساندن پسرش بود. هیثم پس از این به پسرش گفت به اردوگاه ذکر شده برود و خودش نیز از یک مسیر دیگر خود را به آنجا خواهد رساند. هیثم پس از این از مسیری دیگر نسبت به کانر وارد اردوگاه شد ولی توسط نگهبانان دستگیر شد. در این زمان کانر نیز وارد اردوگاه شد و با دیدن دستگیر شدن پدرش به کمک او رفت. در این مبارزه هیثم آزاد شد ولی به کانر گفت باید سریعتر به نیویورک برود. به این ترتیب زمانی که کانر مشغول درگیری با مزدوران چرچ بود هیثم محل را ترک کرد. کانر نیز پس از پایان این درگیری به نیویورک رفت.
در نیویورک، کانر و هیثم روی یک پشت بام بار دیگر همدیگر را ملاقات کردند. هیثم در اینجا به کانر گفت طبق اطلاعات چرچ درحال حاضر در یک کارگاه متروکه حضور دارد. این دو سپس تا رسیدن به پشت بام بعدی دویدند و در آنجا نیز مجادله کوتاهی در مورد هدف تمپلارها و هدف استقلالطلبان کردند. پس از این، هیثم و کانر به نزدیکی دروازه کارگاه رسیدند و هیثم از پسرش خواست لباس مبدلی برای خود پیدا کند. این دو در ادامه به سمت دروازه کارگاه رفتند. هیثم به نگهبان گفت میخواهد وارد شود و همراهش را نیز پسرش خطاب کرد که با حیرت کانر همراه بود. هیثم پس از این با کانر در مورد مادرش صحبت کرد و گفت که از مرگ کانیتزیو چیزی نمیداند. کانر باور نکرد و گفت مادرش به خاطر آتش زدن قبیله به دستور چارلز لی کشته شده است. هیثم ادامه داد که این حقیقت ندارد و هرگز چنین دستوری را به لی نداده بود. با این حال کانر قانع نشد و مسیر را ادامه داد.
پس از رسیدن به محل ملاقات با چرچ، این دو فهمیدند که موضوع کارگاه یک تله است و بنجامین چرچ در آنجا نیست. در عوض یک شخص دیگر با هویت چرچ در محل حاضر بود. هیثم و کانر پس از این مورد حمله مزدوران قرار گرفتند و مشغول مبارزه شدند. پس از شکست نگهبانان، کانر از این شخص قلابی بازجویی کرد و گفت قول میهد اگر حقیقت را بگوید از جانش خواهد گذشت. پس از این فهمیدند که چرچ اصلی اینک روی عرشه کشتی مارتینیک است و آذوغهها را نیز همراهش برده. در این زمان هیثم یک بار دیگر شخصی را بلافاصله پس از بازجویی با شلیک تیر کشت. این اقدام باعث عصبانیت شدید کانر شد ولی در ادامه آنها در کمین دوم قرار گرفتند. مزدوران اینک از راه رسیده و کارگاه را به آتش کشیدند. به این ترتیب این دو باید آماده سفر دریایی میشدند اما قبل از هرچیز، باید از کارگاه فرار میکردند. کانر و هیثم درادامه مسیر خود را تا رسیدن به بالکون ادامه دادند تا اینکه هیثم از آنجا سقوط کرد. او البته لبه پرتگاه را گرفته بود و از کانر کمکمیخواست. کانر خیلی با اکراه به او کمک کرد تا خود را بالا بکشد ولی در ادامه برای باز کردن در قفل شده، کانر از پدرش برای شکافتن آن استفاده کرد و پس از هل دادن و کوبیدن او به در، همراه با او بیرون پرید. کانر و هیثم پس از این در آب فرود آمدند. هیثم پس از یک نگاه عصبانی، بدون اینکه چیزی بگوید از آب بیرون آمد و کانر نیز در ادامه از آب خارج شد.
تعقیب بنجامین چرچ
کانر پس از این با کشتی خود آکویلا در بندر نیویورک پهلو گرفت و با ورود هیثم به عرشه آن، اتحاد این دو برای پیدا کردن چرچ، از طریق تعقیب کشتی بنجامین چرچ ادامه پیدا کرد. در سال 1778، آکویلا و خدمهاش برای پیدا کردن چرچ به کارائیب رفتند. هیثم در اینجا گفت به خاطر انتخاب مسیرهای اشتباه احتمالا چند روز از چرچ عقب هستند. پس از مدتی کشتیرانی و عبور از یک تنگه، آنها کشتی متروکهای را دیدند. با یک بررسی سریع آنها مطمئن شدند که این کشتی جزئی از ناوگان تدارکاتی چرچ است و در ادامه آنها یک قایق کوچکی را در دوردست دیدند. با تصور اینکه قایق متعلق به چرچ است مسیر خود را تا رسیدن به آن ادامه دادند.
درتعقیب قایق، آکویلا به یک گذرگاه دو طرفه رسید و اینجا بود که هیثم یک بار دیگر تجربههای دریانوردی کانر را زیر سوال برد و گفت اگر کمی بهتر میتوانست جهتگیری کند و سریعتر حرکت کند سفرشان چنین طولانی نمیشد. در طرف دیگر گذرگاه، یک ناوگان انگلیسی تشکیل شده از یک کشتی من او وار و چندین کشتی کوچک درانتظار ورود آکویلا بودند. کانر ابتدا کشتیهای کوچک را نابود کرد و برای من ا وار از توپهای زنجیردار استفاده کرد. به این ترتیب موفق شد کشتی بزرگ دشمن را از حرکت متوقف کند.
پس از این هیثم عرشه را چرخاند تا دو کشتی به یکدیگر بچسبند و بتواند به آن نفوذ کند. پس از این کانر هدایت کشتی را به فالکنر سپرد و به دنبال پدرش وارد کشتی چرچ شد. بدون درنظر گرفتن درگیریهای روی عرشه، هیثم مستقیما به اتاق کاپیتان رفت. کانر اما در اینجا مشغول مبارزه با خدمه کشتی دشمن شد و پس از پایان درگیری به اتاق کاپیتان رفت. او در اینجا هیثم را دید که بدون هیچ ترحمی چرچ را ضرب و شتم کرد تا اینکه بنجامین دیگر توان بلند شدن نیز نداشت. در این زمان کانر به پدرش گفت کنار برود تا شاید او بتواند از چرچ اعتراف بگیرد. با این حال چرچ باز هم اعتراف نکرد و کانر نیز مجبور شد با خنجر پنهان او را بکشد. چرچ گرچه پس از این و قبل از مرگ محل اختفای محموله های دزدیده شده را که در جزیره ای نزدیک به آنجا بود را به کانر گفت. چرچ همچنین در این صحبت گفت که بریتانیا نیز دلایل خود را دارد و شاه جرج انگلستان این انقلاب را یک خیانت میبیند.
کانر پس از این، کمی دلگرم شد و این احتمال را میداد تا اساسینها و تمپلارها به نوعی اتحاد دست پیدا کنند. دستکم در مواردی که با هم اشتراک نظر دارند.
رویارویی با بیدل
در 17 مارس سال 1778، آکویلا و خدمهاش موقعیت کشتی راندولف را پیدا کرده و آن را در یک شب طوفانی تعقیب کردند. پس از این تعقیب، کانر آکویلا را در یک دام و محاصره دو کشتی من اُ وار دید. در این جنگ آکویلا دو کشتی من اُ وار را منهدم و موفق به از بین بردن دکل اصلی کشتی راندولف شد. پس از این، کانر و خدمهاش به قصد تسخیر کشتی وارد راندولف شدند. در اینجا اساسینها بسیاری از افراد بیدل را کشتند. بدون درنظر گرفتن این درگیریها، کانر مستقیما به سراغ بیدل رفت و پس از این یک دوئل میان این دو به وقوع پیوست.
در دوئل این دو، ابتدا کانر دست بالا را داشت تا اینکه بیدل به بشگه باروتها شلیک کرد. این کار باعث تخریب عرشه و سقوط هر دو با طبقه پایین شد. بیدل شدیدا مجروح شده بود درحالی که کانر روی پای خود ایستاد و نزدیک وی رفت تا کار را تمام کند. بیدل در این زمان به توجیه کارهایش پرداخت و گفت هر کاری که انجام شده درنهایت به سود نیروی دریایی قارهای بوده ولی کانر نمیتواند این را درک کند. بیدل همچنین پیش از مرگ، از کانر خواست کشتی او را نیز همراه با خودش غرق کند و آن را به عنوان غنیمت برندارد. کانر نیز پس کشتن بیدل و خارج شدن از کشتی راندولف، دستور به غرق کردن آن را داد تا کشتی و ناخدای آن با یکدیگر غرق شوند. پس از این کار فالکنر انتقاد کرد که این کار درست نبود و یک کشتی خوب بدون دلیل از بین رفت. با این وجود فالکنر از کانر خواست در شادی خدمه برای این پیروزی شریک شود.
اتحادهای درهم شکسته
مدتی پس از کشته شدن چرچ و بیدل، کانر تصمیم گرفت بار دیگر سراغ پدرش برود؛ به این امید که به یک وضع پایدار در اتحاد میان دو محفل برسند. او در ادامه به هاومستد برگشت و از رفتارش با آکیلیز معذرت خواست. آکیلیز نیز گفت او در مورد به زوال کشیدن اساسینها توسط خودش درست گفته بود. کانر در ادامه گفت که با پدرش هیثم ملاقات کرده و به این نتیجه رسیده که باوجود تفاوت فکری میتوانند نوعی صلح و اتحاد میانشان برقرار کنند. آکیلیز اما مخالف بود و میگفت بالاخره ملاقات با پدرش باعث سست شدن او شده است. او گفت اساسینها هرگز به هدف خود نمیرسند تا زمانی که هیثم زنده باشد.
با این وجود کانر به نیویورک رفت و در آنجا برنامههای تمپلارها برای پیدا کردن باقیمانده افسران وفادار به بریتانیا را کشف کرد. در اینجا هیثم گفت از یافتههای جاسوسان از سربازان وفادار به انگلیسی ناامید شده چون آنها درمورد ارشدهای خود صحبت نمیکردند و تنها میگفتند منتظر دستور از بالا هستند. این دو پس از این در بولینگ گرین نیویورک بار دیگر همدیگر را ملاقات کردند و با یکدیگر به تعقیب سربازان وفادار به بریتانیا در نیویورک پرداختند. آنها برای این کار به ناحیه سوخته نیویورک رفتند و پس از رساندن خود به بالای پشت بام به دنبال افسران درجه دار کتقرمز گشتند. هیثم پس از این به پایین پرید و با سربازان درگیر شد که در ادامه کانر نیز به پایین پرید تا به پدرش کمک کند. پس از مدتی درگیری، آنها چند افسر را خلعسلاح کرده و برای بازجویی نزدیک دیوار بردند. در این زمان یکی از افسرها فرار کرد و هیثم از کانر خواست به دنبالش برود. پس از مدتی کانر همراه با افسر فراری برگشت. او در این زمان گفت اگر آنچه را که میخواهند بگوید قول میدهد آزادش کند. در طول این مدت هیثم دیگر افسران را به فورت جورج برده بود و پس از بازجویی نیز آنها را کشته بود.
کانر افسر را به فورت جورج آورد ولی پس از بازجویی، هیثم بار دیگر شخصی را در چنین وضعیتی کشت. کانر که شدیدا عصبانی بود، پس از این با توجیه مواجه شد. پس از صحبتهای این دو، هیثم به اردوگاه ارتش قارهای در ولی فورج رفت. کانر نیز پس از این به سمت همین اردوگاه رفت و پدرش را در نزدیکی محل اقامت جورج واشنگتن دید.
پس از مدتی صحبت، به پیشنهاد کانر این دو به ملاقات واشنگتن رفتند. در حالی که کانر با واشینگتون در مورد نقشه انگلیسیها صحبت میکرد، هیثم به پشت واشنگتن رفت و نامه روی میز را برداشت. او سپس آن را با صدای بلند خواند که باعث عصبانیت واشینگتون و شوک کانر شد. در نامه فرمان جدید واشنگتن به نیروهای قارهای نوشته شده بود که در آن، از بین بردن قبایل بومی حامی انگلیسیها دستور داده شده بود. هیثم پس از این درحضور واشنگتن به کانر ثابت کرد که سوزاندن قبیله خودش در کودکی به فرمان واشینگتون بوده است نه چارلز لی. در این زمان مجادله هیثم و واشینگتون بالا گرفت و واشنگتن گفت دستوراتی که صادر کرده بر مبنای گزارشهایی بوده که دریافت میکرده است. از جمله اتحاد قبایل بومی با دشمن و حمله آنها به نیروهای تحت فرمانش. با این حال مجادلات بیشتر شد تا اینکه کانر صحبت آنها راقطع کرد و با دادن هشداری به هردوی آنها گفت که اگر هر یک از آنها بخواهد او را متوقف کند خودش او را خواهد کشت. او همچنین به پدرش گفت ظاهرا در تمام این مدت این موضوع را میدانسته و منتظر رسیدن زمان مناسب بوده تا آن را بازگو کند. کانر که اینک فهمیده بود زمانی که ۴ سال داشت، چارلز لی دستور آتش زدن قبیله را نداده پس از این اردوگاه را ترک کرد و به تعقیب و کشتن پیکهای واشینگتون پرداخت که در صدد رساندن فرمان او برای از بین بردن قبایل بودند.
در این تعقیب و گریز طولانی، کانر همه پیکها را کشت و ب این ترتیب اجازه واشنگتن برای نابود کردن دهکده به سربازان نرسید. کانر در این زمان به دهکدهاش رفت و با مادر قبیله صحبت کرد. اینکه چرا بومیها باید جانب انگلیسیها را بگیرند. اویایینر به کانر گفت که متحد قدیمی آنها یعنی چارلز لی به اینجا آمده بود و از قصد واشنگتن برای نابود کردن قبیله صحبت کرد. به این ترتیب جنگجویان قبیله در حال حاضر بیرون از دهکده در حال گشتزنی هستند.
کانر پس از این از دهکده خارج شد و به قصد اینکه درگیری میان ارتش قارهای با بومیان رخ ندهد، به آرامی در پشت جنگجویان حرکت و آنها را بیهوش میکرد. پس از بیهوش کردن چند جنگجو، کانر درنهایت به کاننتوکون رسید. او که از دیدن دوستش تعجب کرده بود از کاننتوکون پرسید برای چه قصد مبارزه با انقلابیون را دارد؟ کاننتوکون که به خیانت دوستش شک نداشت لحن دیگری داشت و به او گفت حضور در میان انقلابیون کانر را تغییر داده و باعث شده به آنها بپیوندد و به قبیلهاش خیانت کند. کانر که متعجب بود سعی کرد به دوستش بفهماند این چارلز لی بوده که او و قبیله را با این تفکرات فریب داده است.
پس از این کاننتوکون به کانر حمله کرد و او را به زمین کوبید. در ادامه زمانی که قصد داشت از چاقو برای کشتن کانر استفاده کند، او از خود دفاع کرد و با خنجر پنهان مجبور به کشتنش شد. کاننتوکون در آخرین صحبتها قبل از مرگش به کانر گفت انقلابیون در مونموث از بریتانیا شکست میخورند و قبیلهشان در امان خواهد ماند.
پس از مرگ کاننتوکون، کانر که تا همین چند وقت اخیر به اتحاد اساسین-تمپلار امیدوار بود، با سه اتحاد شکسته شده مواجه شد. اتحاد میان پدرش، واشنگتن و انقلابیون و درنهایت با مردم قبیله خودش.
نبرد مونموث
کانر در تعقیب چارلز لی، به مونموث رسید ولی در این محل خبری از لی نبود. در عوض، در این محل نیروهای پشتیبان ارتش قارهای به رهبری ژنرال مارکی دو لافایت حضور داشتند. لافایت گفت لی اخیرا آنجا را بدون هیچ اطلاعی در باره اینکه کجا میخواهد برود ترک کرد. او گفت لی سوار اسب شد و با فریاد سربازان را دعوت به مقابله با انگلیسیها کرد و سپس سوار بر اسب از اردوگاه خارج شد. لافایت پس از این به کانر از وضعیت نیروهای سرگردان خود خبر داد و اینکه در حال حاضر جنگیدن به کشته شدن بیشتر شبه نظامیان منجر خواهد شد. او گارد مخصوص خود را در اختیار کانر گذاشت تا با تشکیل یک خط دفاعی در برابر انگلیسیها، خودش این فرصت را داشته باشد تا نیروهای آشفتهاش را نظم دهد و از آنجا عقبنشینی کند. پس از این کانر با فرمان دادن به توپخانه گارد، برای مدتی محدود جلوی پیشروی انگلیسیها را گرفت و لافایت با یک عقبنشینی منظم در نهایت باعث نجات پیدا کردن جان صدها شبهنظامی ارتش قارهای شدند.
پس از این کانر و باقیمانده ارتش نیز به لافایت و واشینگتون در مونموث پیوستند. کانر در اینجا به واشینگتون گفت که در نبرد اخیر چارلز لی مرتکب خیانت شده و با ترک پستش در قبل از جنگ، قصد داشته تلفات ارتش قارهای را بالا ببرد و به این ترتیب واشینگتون را بیکفایت جلوه دهد. لافایت پس از این حرف کانر را در خصوص ترک پست ناگهانی و بدون هیچ توضیح چارلز لی تایید کرد. واشینگتن ابتدا باور نداشت که لی چنین خیانتی مرتکب شده ولی پس از شنیدن صحبت هردو گفت در این زمینه پس از تحقیق تصمیم خواهد گرفت. کانر به واشینگتون گفت باید تضمین دهد که از خیانتهای لی نخواهد گذشت و او را اعدام خواهد کرد. واشینگتون اما نپذیرفت و گفت هیچ قولی در این زمینه نمیدهد و منتظر تحقیق خواهد ماند. کانر نیز به واشینگتون گفت بنابراین اتحاد میانشان دیگر از بین رفته است. او سپس به واشنگتن هشدار داد اگر او قصد دارد لی را ببخشد، باید بداند که در این شرایط خودش جان لی را خواهد گرفت. پس از این او چاقویی به تصویر لی که روی دیوار چسبانده شده بود کوبید و آنجا را ترک کرد.
پس از پایان این تحقیق، موضوع خیانت چارلز لی تایید شد و او از پستش در ارتش قارهای اخراج گردید. با این حال واشینگتون لی را به خاطر خدمات گذشتهاش مورد عفو قرار داد و از خطر قطعی اعدام شدن نجات داد.
تحقیق در وست پوینت
دو سال پس از آن ماجرا، در سال ۱۷۸۰، واشینگتون یک بار دیگر از کانر درخواست کمک کرد. او گفت از وست پوینت گزارشهایی دریافت کرده که احتمال ترور بندیکت آرنولد از فرماندهان ارتش قارهای بالا است. کانر با اکراه پذیرفت و برای تحقیق به آنجا رفت ولی به واشینگتون هشدار داد که دیگر با او تماس نگیرد.
در زمان تحقیق از ژنرال، او مخفیانه صحبت بندیکت آرنولد را با جان اندرسون را استراق سمع کرد. جان اندرسون در اصل جان آندره از فرماندهان ارتش بریتانیا بود. آرنولد در مورد رساندن نامهاش به ژنرال انگلیسی هنری کلینتون صحبت میکرد. زمانی که صحبت تمام شد بندیکت به اردوگاه برگشت درحالی که دستیارش به دنبال تهیه یونیفرم ارتش بریتانیا بود. به این ترتیب کانر در تحقیق متوجه شد که این خود بندیکت آرنولد است که خیانت مرتکب شده است. اندرسون پس از این به اردوگاه برگشت ولی توسط کانر متوقف شد. کانر به سرعت خود را به او رسانده بود و دو سرباز قارهای را که قصد کشتن اندرسون را داشتند متوقف کرد. او پس از این نامهای را از اندرسون به دست آورد که نقشه تسلیم ارتش توسط آرنولد در قبال ۲۰ هزار پوند را توضیح میداد. بندیکت در سوی دیگر غافل از لو رفتن نقشه، منتظر رسیدن آندره بود که ناگهان کانر را در برابر خود دید. کانر با نشان دادن نامه خیانت او را آشکار کرد. به فاصله کمی پس از این نیروهای انگلیسی به اردوگاه حمله کردند و فرصتی مناسب برای فرار بندیکت فراهم شد.
واشنگتون در ادامه با کانر در وست پوینت ملاقات کرد؛ درحالی که متوجه خیانت آرنولد شده بود. او گفت اگر قهرمان میهنپرستان خائن باشد دیگر به چه کسی میشود اعتماد کرد؟ کانر پس از این آنجا را ترک کرد و در پاسخ گفت "هرچه بکارید درو خواهید کرد"
نبرد چسابیک
در سال ۱۷۸۱، کانر به هاومستد برگشت در حالی که آکیلیز را مریض و ناتوان در بستر دید. کانر پس از این به آکیلیز گفت که خیانتهای چارلز لی برای همه روشن شده ولی با این وجود واشینگتن تصمیم گرفته او را ببخشد و نمیتواند این رفتار را درک کند. آکیلیز در پاسخ، به سختی صحبت کرد و گفت که هردویشان، چارلز لی و پدرش هیثم به عنوان افراد برجسته تمپلارها باید کشته شوند. کانر اما همچنان در مورد پدرش تردید داشت و گفت اگر لی را بکشد ممکن است هیثم با آنها متحد شود. با این حال آکیلیز همچنان مخالف بود و از او خواست اجازه ندهد احساساتش در این زمینه روی قضاوتش تاثیر بگذارد. او گفت اگر به خاطر خودش با هیثم دشمنی ندارد به خاطر مردم قبیلهاش او را از میان بردارد. همچنین در ملاقاتی دیگر، آکیلیز از کانر خواست تا یک تابلو نقاشی را از بخش سوخته شهر نیویورک، جایی که قبلا او یک خانه در آنجا داشت پیدا کرده و به عمارت بیاورد. کانر نیز به شهر رفت و نقاشی را با خود آورد اما آکیلیز از بازکردن تابلو خودداری کرد و گفت به وقتش این کار را انجام خواهد داد.
پس از این لافایت به هاومستد آمد و با کانر در مرد تدارک یک ناوگان دریایی برای نفوذ به فورت جورج صحبت کرد. دراینجا کانر نقشه نفوذ به فورت جورج را توضیح داد گفت برای رسیدن به این هدف نیاز به همکاری کشتیهای فرانسوی دارد. او پس از نشان دادن نقشه تونلهای زیرزمینی منتهی به فورت جورج، به لافایت گفت نیاز به شلیک کشتیهای فرانسوی است تا با انحراف و هرج و مرج ایجاد شده، به دژ نفوذ کند و چارلز لی را به قتل برساند. لافایت نقشه را پذیرفت و گفت برای جلب حمایت فرانسویها باید به خلیج چسابیک رفته و در نبرد ناوگان فرانسوی با بریتانیا به آنها کمک کند.
کانر پس از این با آکویلا به خلیج چسابیک رفت تا در نبرد چسابیک به فرانسویها کمک کند. در یورکتاون کانر با فرانسوا-ژوزف پال دو گراس، ناخدای ناوگان فرانسوی ملاقات کرد و به او گفت که به درخواست ژنرال لافایت برای کمک آمده است. دوگراس گفت درحالی که خودش با ناوگان اصلی انگلیس میجنگد تا به سمت جنوب عقب نشینی کنند، کانر باید با بقیه کشتیهای بریتانیایی مبارزه کرده و اجازه نزدیک شدن به یورکتاون را به آنها ندهد. کانر پس از این در این استراتژی با ناخدا همکاری کرد ولی نبرد اصلی حدود دو ساعت طول کشید و درحالی که ناوگان آسیب دیده دو گراس شکست را نزدیک میدید، ورود نیروهای کمکی فرانسوی جریان نبرد را تغییر داد و فرانسویها موفق شدند این جنگ را پیروز و بریتانیا را از محاصره یورکتاون مصرف کنند. دو گراس پس از این با کانر صحبت کرد و برای کمکهای موثرش در جنگ از او تشکر کرد. کانر نیز از او خواست تا در نقشهاش برای کشتن چارلز لی او را همراهی کند که با موافقت محتاطانه دو گراس همراه بود.
کانر پس از این به هاومستد برگشت، جایی که دکتر وایت و دیگر ساکنان هاومستد میتوانستند به خدمه مجروح کشتی کمک کنند. کانر پس از این به عمارت خودشان رفت ولی با کمال تعجب متوجه شد که آکیلیز درگذشته است. هنگامی که کانر او را مرده روی تختش دید نامهای از او پیدا کرد که خطاب به او بود. آکیلیز در نامه از کانر عذرخواهی کرد که نتوانست به درستی از او خداحافظی کند. او همچنین از کانر تشکر کرد و از او بابت کوتاه کردن دست تمپلارها از انقلاب، کارش برای ارتقا وضع هاومستد و اساسینها قدردانی نمود. او همچنین همه اموالش را به کانر بخشید و درنهایت گفت به آینده مردم آمریکا و این کشور امیدوار است.
کانر پس از این اهالی دهکده را از مرگ آکیلیز مطلع کرد و مراسم خاکسپاری او را در حضور آنها انجام داد. او در ادامه تابلو نقاشی را باز کرد. تابلویی که چهره آکیلیز، همسرش آبیجل و پسرش کانر داونپورت روی آن نقش بسته بود.
حمله به فورت جورج
با توجه به قولی که به آکیلیز داده بود، کانر به نیویورک و ناحیه فورت جورج رفت. در این زمان کشتیهای فرانسوی به فرماندهی کاپیتان دو گراس در بندر حضور داشتند. پس از علامت کانر، آتش بار فرانسویها به سمت دژ فورت جورج شروع و انحراف مد نظر کانر به بهترین وجه ایجاد شد. با این حال این حمله باعث جراحت خود کانر نیز شد. او لنگ لنگان خود را به داخل فورت جورج رساند تا لی را بکشد ما آنچه انتظارش را میکشید، پدرش هیثم بود. دراصل هیثم و لی درآنجا روی نقشه جدیدشان کار میکردند ولی پیش از شروع حملات لی از آنجا خارج شده بود.
هیثم پس از این به کانر حمله کرد و او را نقش زمین کرد. او در این زمان در درگیری مسلط بود تا اینکه کانر با خنجر به بازوی هیثم زد. در نهایت نیز شلیک یک توپ به وسط ماجرا باعث پرت شدن هر دو شد. درگری اما تمام نشده بود و هیثم با استفاده از فرصت بالای سر پسرش رفت و با انداختن دو دستش روی گردن قصد خفه کردنش را داشت. در این زمان کانر با استفاده از خنجر پنهان مجبور به کشتن پدرش شد.
هیثم در آخرین صحبتش پیش از مرگ گفت حتی فکر آن را هم نکند که دستش را به حالت نوازش روی گونههای او میگذارد و میگوید که اشتباه کرده است. من اشک نمیریزم و تعجبی هم نمیکنم از این که چه پیش آمده است و مطمئن هست که او نیز این موضوع را درک میکند. او اما ادامه داد که به نظر از یک راه دیگر میتواند به پسرش افتخار کند. اینکه کانر به راهی که انتخاب کرده اعتقادی راسخ دارد، محکم و با شجاعت آن را ادامه میدهد. اینها همه از نشانههای یک مرد نجیب است. او پس از گفتن اینکه با این حال باید مدتها پیش او را میکشت درگذشت.
کانر پس از این ژورنا پدرش را برداشت و با مطالعه آن، متوجه سرگذشت مصیبتبار او در کودکیاش شد. او همچنین از طریق این ژورنال فهمید کسی که جانش را در جریان اعدام و با پرتاب چاقو به طناب نجات داد پدرش هیثم بود. او در نوشتههایش ذکر کرد که نمیتوانست مرگ پسرش را به این شکل ببیند و از آنجایی که از مرگ مادر کانر با خبر بود، قصد داشت تا از این خبر برای تغییر نگرش پسرش استفاده کند. با این حال او درنهایت تاسف میخورد که پسرش همچنان به حمایت از اساسینها میپردازد.
رویارویی با چارلز لی
پس از کشتن هیثم، کانر به هاومستد برگشت و موهای سرش را تراشید. او سپس رنگ جنگی به رسم قبایل موهاک به روی صورتش کشید و آماده رویارویی دوباره با چارلز لی شد. در سال 1782، لی مراسم یادبودی برای هیثم برگزار کرد. در این زمان کانر خود را به مراسم رسانده بود و قصد داشت با عبور مخفیانه از جمعیت، خود را به لی رسانده و او را بکشد. متاسفانه برای او، سربازان وی را شناسایی و دستگیر کردند. لی در این زمان به کانر گفت که او مرد بزرگی را به قتل رسانده است و قصد ندارد او را به این راحتی بکشد. او گفت کانر باید شاهد مرگ همه عزیزانش، قبیلهاش و همه چیزهایی که برایش تلاش کرده باشد. لی سپس آنجا را ترک کرد و به ماموران گفت هرچقدر آرزو دارند او را بزنند. پس از رفتن لی، کانر خود را از دست نگهبانانش نجات داد و تعقیب لی را از سر گرفت. او در یک کشتی زندانیان مخفی شد و در این محل توانست موقعیت بعدی لی، یعنی رفتن او به بوستون را متوجه شود.
کانر پس از این به بوستون رفت، جایی که در اسکله آن موفق به دیدن چارلز شد. در این زمان لی پا به فرار گذاشت و تعقیب و گریزی دامنهدار آغاز شد. چارلز خود را به یک کشتی نیمه ساخت رساند و از این فرصت برای آتش زدن مسیر کانر استفاده کرد. کانر ولی مصممتر بود و پس از مدتها تعقیب به لی رسید، هرچند در این زمان هر دو پس از شکستن الوار به پایین سقوط کردند و آسیب شدیدی دیدند. لی با وجود جراحت شدید تصمیم گرفت از وضع کانر استفاده کرده و فرار کند. کانر نیز شدیدا مجروح شده بود ولی با این وضع نیز به تعقیب لی ادامه داد. او سرانجام سرنخهایی از لی پیدا کرد. چارلز به یک مهمانخانه رفته بود و کانر نیز خود را به آنجا رساند. پس از ورود به مهمانخانه، کانر لی را دید که خسته و ناتوان روی صندلی نشسته و منتظر رسیدن فرشته انتقامش است. کانر نیز نزد او رفت و در صندلی کنار وی نشست. درحالی که هر دو به شدت مجروح بودند، لی کانر را دعوت به نوشیدن کرد. پس از این هر دو جام خود را نوشیدند و در ادامه کانر با یک خنجر لی را کشت و پس از گرفتن انتقامش، حلقه او را نیز برداشت.
حفاظت از آینده
شش ماه بعد، کانر به دهکده خود برگشت و متوجه شد که همه بومیان آنجا را ترک کرده اند و فقط یک مرد سفید پوست تنها حضور داشت که کنار آتش نشسته بود. کانر در مورد متروکه بودن دهکده از او سوال کرد. مرد سفید پوست پاسخ داد که همه بومیان قبایل را ترک کردند و به غرب کوچ کرده اند و اکنون زمینها متعلق به مردی در نیویورک است و او هم اختیار اینجا را به کنگره داده است. هنگامی که کانر پرسید دقیقا چه اتفاقی افتاده، مرد پاسخ داد بومیان دیگر انگلیسی ها را نداشتند که از آنها دفاع یا آذوغه به دستشان برسانند. پس از همکاری بومیان با انگلیسیها، خطر بزرگی انها را از جانب دولت جدید تهدید میکرد و آنها نیز قبایل را ترک کردند و چون مالیات دهنده ای داخل زمین ها زندگی نمیکند، دولت آمریکا آنها را خواهد فروخت.
کانر به کلبه بزرگ قبیله رفت، جایی که سالها پیش با مادر قبیله در مورد آینده صحبت کرده بود. او جعبه حاوی توپ کریستالی را پیدا کرد و متوجه شد که بومیان آن را از عمد پشت سر خود رها کردند. پس از بازکردن جعبه و لمس گوی، ناگهان بار دیگر جونو ظاهر گردید. جونو ابتدا به کانر به خاطر ورود مجددش خوش آمد گفت اما کانر با عصبانیت به جونو گفت مردمش به زور از قبایل کوچ کرده اند، توسط همان افرادی که او خواسته بود با آنها متحد شود!
جونو در پاسخ گفت همه چیز طبق پیش بینی پیش رفته و او و قبیله اش نیز نقش خود را در تحقق آن به خوبی ایفا کرده اند. او سپس گفت چیزی به نام عدالت مطلق وجود ندارد و مهم ترین نقش کانر در این ماجرا به دست آوردن حلقه طلسم و خارج کردن آن از دست تمپلارها بوده است. او سپس گفت وظیفه او اینک این است که آن را مخفی کند؛ به شکلی که هیچ کس قادر نباشد آن را پیدا کند.
کانر به داون پورت هاومستد برگشت و طلسم را در قبر پسر آکیلیز، یعنی کانر داون پورت مدفون کرد. او سپس به عمارت رفت و تصویر تمپلارها را که همگی آنها را کشته بود سوزاند و از عمارت خارج شد و تبرش را از ستون بیرون آورد (به نشانه اینکه دیگر جنگ به پایان رسیده است). او سپس به شکلی بی تفاوت و با حسرت تبر را به کناری انداخت. او به نیویورک رفت و شاهد روز خروج بود. جایی که آخرین کشتی های انگلیسی نیز در حال ترک مستعمره ها بودند. با شادی مردم، کانر نیز لبخند زد ولی اندکی بعد، او شاهد بازار بردگان بود؛ جایی که مردی سفید پوست درحال معرفی چند برده سیاه پوست به مشتریانش بود. او سپس گفت هرکسی در دنیای جدید آزاد است... اما نه هنوز.
سپس کانر در همین شهر با واشنگتن ملاقات کرد. او از جورج پرسید حالا که جنگ تمام شده چه برنامهای دارد؟ واشینگتن گفت قصد دارد خود را بازنشسته کند. کانر در ادامه واشینگتن را برای اینکه قصد دارد از قدرت کناره گیری کند تحسین کرد ولی گفت این ایده جالبی نیست و یک رهبر مسئول باید به هدایت مردم ادامه دهد.
مشاوره به جورج واشنگتن
دو سال پیش از پایان جنگ و در سال 1781، واشنگتون از طریق یکی از افسران اسیر شده در جریان نبرد یورک تاون به سیب عدن دست پیدا کرد. اما او پس از پایان جنگ که تحت تاثیر نیرو های قدرت طلبانه سیب عدن قرار گرفته بود از کانر خواست تا نزد او برود تا کابوس های خود را با او به اشتراک بگذارد. پس از نشان دادن سیب عدن به کانر، او طراحی آن را به عنوان یکی از تکه های عدن شناخت. او در ادامه سیب عدن را لمس کرد که باعث شد هر دو وارد محیط نکسوس شوند و از طریق محاسبات مینروا سرنوشت دیگری را مشاهده کنند. اینکه اگر واشینگتون از قدرت سیب عدن برای کنترل مردم استفاده کند چه سرنوشتی در انتظار او و مردم خواهد بود. در این پیشبینی، واشینگتن با عنوان "شاه واشینگتون" به تاج و تخت پادشاهی ایالات متحده می رسید. پادشاهی به مرکزیت نیویورک که یک اهرام به شکل اهرام مصر مقر فرمانروایی او خواهد بود. در این زمان او تحت تاثیر قدرت کنترل سیب عدن به مستبدانه حکومت می کرد و مورد اعتراضات شدید مردمی واقع شده بود.
پس از دیدن این پیش بینی ها، کانر و جورج هر دو سیب عدن را رها کرده و از نکسوس خارج شدند. سپس واشنگتن به کانر گفت تا آن شئ را از او دور کند چون دنبال چنین قدرتی نیست. او گفت اصلا این شئ را به آب بیاندازد تا هیچ کس نتواند به آن دست پیدا کند. کانر پذیرفت و پس از گفتن اینکه هیچ مرد فانی نباید قدرتی بی انتها داشته باشد همراه با واشینگتون سیب عدن را برای غرق کردن در اقیانوس با خود برد.
در این زمان که کانر و واشینگتون با کشتی از بندر دور می شدند تا سیب عدن را به آب بیاندازند، کانر سیب عدن را به بیرون از اتاق برده بود، سیب عدن توهمی در ذهن واشینگتون ایجاد کرد که ایالات متحده نیازمند یک پادشاه است مانند همه کشورهای دیگر. با این حال او که پیش بینی پادشاهی را دیده بود در مقابل این ایده ایستاد و گفت یک پادشاه دیگر برای ایالات آزاد اشتباه بزرگ تری است. سپس کانر سیب عدن را به آب انداخت و توهم نیز از ذهن واشنگتون خارج شد.
بازسازی محفل
در سال 1784، کانر تلاش کرد تا یک برده زن فراری به نام پیشنس گیبس را متقاعد به پیوستن به اساسین ها کند ولی موفق نشد. او در ادامه نامه ای به اولاین د گرندپره نوشت و به او گفت این برده را در محفل جذب کند چون شانس متقاعد کردن او بیشتر از خودش است. سپس اولاین به آن برده کمک کرد تا اربابش را بکشد و در ادامه این کار باعث پیوستن پیشنس به محفل اساسین ها شد.
در مارس 1804، کانر به یک اساسین از هائیتی به نام اسیوسا نامه نوشت و گفت میتواند در آموزشها به محفل آنها کمک کند. کانر این نامه را در پاسخ به اسیوسا که در مورد انقلاب هائیتی صحبت کرده بود نوشت.
سپس کانر با یک زن بلوند ازدواج کرد و صاحب چند فرزند شد اما در ادامه او و همسرش از یکدیگر جدا شدند و فرزندان نیز همراه با مادرشان رفتند. کانر پس از این اتفاق تا آخر عمر با خود و خاطراتش زندگی کرد و در زمانی نامشخص نیز درگذشت.
نکات
- نام اصلی کانر یعنی "Ratonhnhaké:ton" (با تلفظ دقیق Ra-doon-ha-ge-doon) یا "را-دون-ها-گه-دون" در زبان موهاک به معنای "زندگی خراشیده" است. این اشاره به تلاشش برای مبارزه برای زندگی است.
- نام کانر (Connor) برخلاف نام دیگر اساسینهای مشهور مانند آکویلوس، الطائر ابن لا احد، اتزیو آئودیتوره، اولاین د گرندپره و نیکولای اورلوف به پرنده خاصی ارتباط ندارد. کانر یک نام از ریشه ایرلندی به معنی "lover of wolves" یا "عاشق گرگها" است.
- صداگذار کانر نووا واتس برای ایفای نقش کانر از بازی وس استودی در فیلم آخرین موهیکان الهام گرفته بود.
- انیمیشن بالا رفتن از صخرهها برای کانر از ویدئو های صخره نورد دن اوسمان الهام گرفته شده است.
- کانر قرار بود ابتدا یک بومی خالص آمریکایی باشد ولی پس از این تیم توسعه تصمیم گرفت او یک بومی-بریتانیایی باشد.
- کانر موقعیت منحصر به فردی در میان اساسین هایی داشت که جد دزموند مایلز محسوب میشدند. او در حالی به اساسینها پیوست که هیچ کدام، نه پدر و نه مادر وی اساسین نبودند. با این حال گرچه هیچ وقت او را ندید، پدربزرگ کانر یعنی ادوارد کنوی یک اساسین بود.
تعداد ۳ نظر برای این مطلب درج شده
سلام
واقعا خسته نباشید خیلی کامل و زیبا بود.
لطفا زودتر آپدیت جدید برنامتون رو هم بدید
اگ میشه مقاله های جدیدی مث دی ال سی ها رو بزارین
لطفا طرز بازی کردنش رو هم توزیح بدید
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.