هواداران اساسینز کرید

مرجع رسمی هواداران اساسینز کرید در ایران

برای اولین بار به زبان فارسی | ۱۰ سال با قاتلان | داستان کامل فرانچایز اساسینز کرید

ارسال شده توسط ادمین در تاریخ سه شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۰۸ ب.ظ

تعداد ۱ رای مثبت و ۰ رای منفی

هواداران اساسینز کرید اینبار قصد دارد با یک مقاله مفصل، کامل و بدون اشکل داستان تمام نسخه های سری محفل قاتلان را برای شما شرح دهد،این مقاله حاوی 100 درصد اسپویل است و اگر تمام بازی ها را تمام نکرده اید پیشنهاد میشود مقاله را کامل نخوانید. نظر شما چیســـت؟ نظرات خود را با ما در میان بگذارید...

داستان بازی Assassin's Creed 1:

داستان بازی از ٱنجا شروع میشود که یک شرکت بزرگ بنام Abstergo دستگاهی را بنام Animus میسازد که توانایی برگرداندن شخصی به گذشته اجدادش و مشاهده خاطراتش توسط دی ان ای آن شخص را دارد. یکی از کارکنان این شرکت دستور میگیرد که 17 نفر از افرادی که مدت ها بود به گذشته انها مشکوک شده و درحال مطالعه درباره آنها بودند را بدزدد. یکی از این افراد دزموند مایلز نام دارد کسی که  خاطرات فوق العاده سری درباره گذشته در خاطراتش وجود دارد. هدف شرکت آبسترگو، یافتن مکان های سیب های بهشتی است که دارای قدرت فرا طبیعی است که به صاحبش قدرت فرازمینی برای کنترل اشیا و اشخاص را میدهد. دزموند به آبسترگو برده میشود و رئیس این شرکت یعنی دکتر ویدیچ با توجه به اهمیت موضوع به شخصه دست به شستشوی مغزی دزموند مایلز میزند و اورا متقاعد میکند که اورا برای پروژه پیشرفت بشریت آورده است و در نهایت اورا برای خوابیدن در آنیموس و دیدن خاطره هایش متقاعد میکند. دزموند از سال 2012 به دوران جنگ های صلیبی میرود در زمانی که جنگ و خونریزی سراسر جهان را فراگرفته است. اون خاطرات الطایر بن لا احد، اساسین بزرگ آن زمان را دنبال میکند. داستان الطایر از جایی شروع میشود که او بهمراه دو اساسین دیگر برای قتل رابرت دی سبیل یکی از بلند مرتبه ترین تمپلار ها به مکانی مخفی در ماصیاف میرود جایی که رابرت قرار است به انجا بازگردد. با آمدن رابرت، الطایر احساساتی میشود و میخواهد با نقشه ای بدون برنامه ریزی دقیق به رابرت حمله کند بدون  توجه به مخالفت دو اساسین دیگر الطایر در نقش اساسینی خلع سلاح شده و تسلیم شده بهمراه دو اساسین دیگر به نزد رابرت میروند، اما وقتی میخواهند در لحظات آخر به طور ناگهانی به رابرت حمله کنند با شکست مواجه میشوند رابرت، الطایر را هنگام حمله به او خلع سلاح میکند و دو اساسین دیگر را گروگان گرفته و الطایر را به طرفی دیگر پرت میکند، الطایر به هر نحوی شده از آن مکان فرار کرده و خود را به نزد المعلم رئیس اساسین های ماصیاف میرساند و موضوع را با وی به اشتراک میگذارد در همان لحظه یکی از اساسین هایی که در آن صحنه وجود داشت به نزد الطایر می آید او میگوید اساسین دیگر کشته شده. خود آن اساسین نیز به شدت زخمی شده بود. المعلم بسیار خشمگین میشود اما قبل از اینکه کاری کند و دستوری بدهد اطلاع میرسد که قلعه ماصیاف محاصره تمپلار ها شده و شهر نیز در آشوب قرار دارد. الطایر هرچه زودتر خودش را به صحنه میرساند و با تمپلار ها مبارزه میکند پس از عقب نشینی قلعه ماصیاف به طور کامل تحت محاصره تمپلار ها در می آید. رابرت دی سبیل، المعلم را تهدید میکند که اگر در را باز نکند در را میشکند و او و تمام اساسین های دیگر را به قتل میرساند. المعلم که ترسی از وی ندارد به او میگوید که سربازان او هیچ ترسی از مرگ ندارند و از الطایر بهمراه چند اساسین دیگر درخواست میکند که خود را از بلندی به پایین بیندازند. او که نقشه ای در ذهن دارد و اساسین ها نیز از آن باخبرند خود را از بلندی به پایین میندازند. آنها در مکانی پر از گندم و کاه فرود می آیند اما یکی از اساسین ها به شدت مصدوم میشود و دیگری مجبور به مراقبت از اوست پس الطایر مجبور میشود به تنهایی ماموریتش انجام دهد او تمپلار ها را دور میزند و با ریختن چوبی به سمت تمپلار ها انها را وادار به عقب نشینی میکند بعد از آن المعلم به خودش می آید و اورا به نزد خود میخواند او وی را به دلیل موثب اصلی قتل یکی از اساسین ها به شدت مجازات میکند و آن مجازات فرو کردن چاقویی در شکم الطایر است!

در کمال تعجب الطایر نمیمیرد اما به شدت زخمی شده و رتبه اش از بالاترین رتبه به پایینترین رتبه تغییر میابد و المعلم به وی دستور میدهد که باید 9 نفر از سران تمپلار ها را در شهر های مختلف به قتل برساند تا مقامش را پس بگیرد و الطایر دست به کار میشود. او باید در ابتدا تمیر را در دمشق، گارنیه را در عکا، تلال در اورشلیم، ابولنقود در دمشق، ویلیام دی مونفرا در عکا، مجدالدین در اورشلیم، جبیر در دمشق، سیبرند در عکا را به قتل برساند و در نهایت به سراغ رابرت دی سبیل برود. او تمام انها را با کمک دوستانش میکشد و نوبت به رابرت دی سبیل میرسد او به دنبالش میرود  در نهایت اورا پیدا میکند و با جنگی سخت در برابر افرادش اورا به زمین میندازد. الطایر میخواهد کارش را سریع تمام کند اما تصمیم میگیرد یک بار به صورتش نگاه کند بعد از گرفتن ماسکش متوجه میشود او رابرت دی سبیل نیست و بلکه یکی از یارانش بنام ماریا است الطایر به او رحم میکند اما میخواهد هرچه زودتر از آنجا برود و مکان رابرت دی سبیل را نیز برای او فاش کند. ماریا میگوید او در Arsuf در حال نبردی سنگین است و در شهر های اطراف حضور ندارد. الطایر خود را به Arsuf میرساند. رابرت در حال کمک به پادشاه انگلستان، ریچارد اول بود اما الطایر خودش را به صحنه میرساند و به ریچارد اول هشدار میدهد که رابرت یک انسان حریس و شیطانی است و اولین کاری که بعد از رسیدن به قدرت میکند کشتن خودش از طرفی رابرت نیز حرفش را انکار میکند و میگوید هیچکدام از این حرفها صحت ندارد و الطایر و دیگر اساسین ها به فکر قدرت هستند. پادشاه ریچارد اول که نمیداند به حرف کدام شخص عمل کند به الطایر میگوید بهتر است بگذارید خدا قضاوت کند و از دو طرف میخواهد که باهم مبارزه کنند. رابرت تمام لشگرش را به جان الطایر میندازد اما الطایر همه آنها را کشته و رابرت را نیز به قتل میرساند. اما رابرت در آخرین لحظات عمرش فاش میکند که المعلم خود تمپلار است و میخواهد به قدرت برسد. الطایر به سرعت خودش را به ماصیاف میرساند و قبل از پرسیدن صحت این موضوع از المعلم متوجه میشود کل افراد ماصیاف دیوانه شده اند  و دارند المعلم را به عنوان خدا میپرستند همچنین اساسین ها به الطایر حمله میکنند او خودش را به هر نحوی شده به قلعه ماصیاف میرساند اما میبیند که المعلم سیب عدن را در دست دارد که الطایر مدت ها پیش برای وی آورد و او با استفاده از آن به قدرت عجیبی دست یافته است. الطایر با تمام وجودش با المعلم مبارزه میکند و تمام حقه هایش از جمله زنده کردن تمام 9 نفری که الطایر کشت تا تقسیم کردن خودش به چند جسم را خنثی میکند و المعلم را که اورا بزرگ کرده و برایش پدری کرد را کشت و به مجازات کارش رساند در ادامه سیب عدن مکان تمام تکه های بهشتی را برای الطایر فاش میکند و داستان الطایر در این نسخه به پایان میرسد. دزموند که در طول این مدت بارها از آنیموس خارج کرده و به صحبت با لوسی استیلمن کارمند دکتر ویدیچ میپردازد او در ادامه میفهمد که لوسی خود یک اساسین است و در کمپانی آبسترگو یک نفوذی است. او دزموند را در یک اتاق نگه میدارد اما دزموند در اتاق اش با استفاده از حس عقابی اش که از الطایر به ارث برده بود علامت ها و نوشته های عجیبی را در دیوار اتاقش میبیند که نوید روز قیامت را میدهد!

داستان بازی Assassin's Creed 2:

شاهکاری تکرار نشدنی!

داستان بازی دقیقا پس از پایان نسخه قبل ادامه می یابد وقتی لوسی ضمانت جان شما را از Abstergo میکند و در ادامه دزموند را در اتاقی حبس میکند او برگشته و از دزموند میخواهد که روی آنیموس بنشیند، پس از قبول کردن دزموند، لوسی استیلمن سعی میکند یک Memory جدید به دستگاه آنیموس طبق خاطرات دزموند اضافه کند و آن را در فلش درایوی بریزد. در این فاصله دزموند به زمانی برده میشود که با توجه به زبان آن میتوان فهمید که در ایتالیا است. شخصی بنام جیووانی وارد اتاق شده و زن باردارش که بچه ای به دنیا آورده بود را میبوسد سپس بچه را که زنده به نظر نمیرسد را در آغوش میگیرد چیز هایی را در گوشش زمزمه میکند و سپس بچه خود را تکان میدهد در همان زمان پدرش نامش را بلند فریاد میزند : Ezio Auditore Da Firenze

سپس دزموند از آنیموس خارج شده و همراه لوسی تلاش میکنند از آبسترگو خارج شوند که در نهایت پس از درگیری های فراوان موفق به این کار میشوند. لوسی، دزموند را درون صندوق گذاشته و به مکانی میبرد. جایی که ربکا و شان حضور دارند. ربکا و شان همکار های لوسی در خارج از آبسترگو هستند که لوسی پس از مدت ها به آن مکان بازمیگردد درحالی که دزموند نیز در کنار او قرار دارد. ربکا مسئول سخت افزاری و شان نیز مغز متفکر گروه است. ربکا خود آنیموسی به سبک آنیموس آبسترگو طراحی کرده است که به مراطب دارای امکانات بیشتری نسبت به آنیموس آبسترگو است. دزموند با کمک فلش مموری که لوسی به ربکا میدهد دوباره به ایتالیا باز میگردد اما اینبار تقریبا 20 سال بعد از آخرین تصویرش. در اولین سکانس شخصی را در حال سخنرانی میبینیم که بسیار شبیه دزموند و همچنین الطایر است. اون شخص کسی نبود جز اتزیو آئودیتوره، بله آن بچه کوچک حالا بزرگ شده بود و در حال دعوا در خیابان بود. بعد از دعوا با ویری و دار و دسته اش با کمک برادرش به دکتری میرود تا خراش روی لبش را درمان کند. این زخم همان زخمیست که به دزموند به ارث رسیده.او سپس بعد از گذراندن یک شب در کنار معشوقه اش کریستینا داستان اصلی بازی را استارت میزند . در ابتدا اتزیو  بیشتر صرف شیطنت های جوانی اش و کمک به خانواده است اما داستان از وقتی جدی میشود که برادران و پدر اتزیو به زندان برده میشوند و حکم اعدام را دارند. اتزیو سریع دست به کار میشود. او که قدرت بالا رفتن از ساختمان و مبارزه خوبی دارد خودش را به زندان میرساند و میتواند روی دیوار زندان با پدرش صحبت کند. جیووانی به اتزیو میگوید که به خانه اش برود در مخفی را با استفاده از حس عقابی اش پیدا و لباس قدیمی اورا بپوشد و سلاح ها را بردارد،همچنین وی افزود یک سند انجا قرار دارد که تنها مدرک اثبات بی گناهی آنها است و باید آنها را دوستش بدهد. 

اتزیو تمام کار ها را مو به مو انجام میدهد و سند را به دوست پدرش میرساند فردا صبح اتزیو بعد از دیدن جمعیت فهمید اتفاقی افتاده است جلوتر رفته و متوجه میشود دو برادر و پدرش زیر طناب دار هستند و دوست نزدیک پدرش در حال خواندن حکم برای جرم آنها است. او که همچنان به جیووانی ناسزا و تهمت میزند سرانجام با دستور شخصی مشکوک در کنارش دستور به اعدام میدهد و برادران و پدر اتزیو جلو چشمان اتزیو میمیرند. او که خشمگین شده است قسم میخورد که اورا بکشد. اتزیو با کمک زنی باوفا و کمک لئوناردو داوینچی دوست صمیمی مادرش برای به قتل رساندن خیانت کار پدرش آماده میشود که با فرو کردن تیغه هیدن بلید در شکمش در چند مرتبه اورا میکشد. او سپس قصد دارد مادر و خواهرش را از فلورانس محل زندگی اشان خارج کند زیرا آنجا دیگر برای خانواده آئودیتوره به هیچ وجه امن نبود. آنها به سختی مرز را ترک میکنند و تصمیم میگیرند به مونتریجیونی، جایی که ویلا عمویشان ماریو در آن قرار دارد بروند انها به محض ورود به مونتریجیونی با ویری دشمن خونین اتزیو روبرو میشوند. ویری که قصد آزار و اذیت خانواده اش را دارد به سربازانش دستور میدهد اتزیو و خانواده اش را به قتل برسانند اما در همان لحظه تمام سربازان به قتل میرسند و ماریو آئودیتوره وارد صحنه میشود او و اتزیو پس از، ازبین بردن دشمنان در کنار یکدیگر با هم آشنا میشوند. اتزیو ابتدا اورا نشناخت و از او تشکر میکند اما ماریو که اتزیو را میشناسد برای او همه چیز را فاش میکند سپس اتزیو و خانواده اش را   به ویلایش میبرد و به خواهر و مادر اتزیو مکانی برای استراحت میدهد او سپس رازی را برای اتزیو افشا میکند که پدر او یک اساسین بوده و به همین دلیل به قتل رسیده است و با دادن اطلاعات بیشتری راجب اساسین ها به اتزیو تایید میکند که در انتقامش سحیم است. او آموزش های نبرد را به طور کامل به اتزیو می آموزد اما اتزیو میگوید که میخواهد تک تک افراد مقصر در قتل خانواده اش را به طور کامل از بین ببرد او ابتدا به ونیس میرود و صدها تمپلار و ده ها سران تمپلار را به کمک دوستانش در این شهر به قتل میرساند او دائما با کمک داوینچی سلاح های خود را ارتقا میدهد. پس از کشتن تعداد زیادی تمپلار حال نوبت به پاپ و رئیس تمپلار ها میرسد که در اعدام پدرش اساسی ترین نقش را داشته است اما در راه متوجه ماریو در ونیس میشود او که کاملا تعجب کرده است به دنبال تمپلاری که ماریو در حال تعقیبش بود میرود و پس از رسیدن به مکان مورد نظر او را میکشد و لباسش را بر تن میکند اما متوجه میشود که آن تمپلار و گروهی دیگر قصد بردن محموله ای مهم به نزد پاپ را دارند اتزیو متوجه آن شی مهم میشود اما هنوز درباره کاراییش بی خبر است او در لباس تمپلار به نزد پاپ میرود اما قبل از هرچیزی سربازان دیگر را کشته و با رودریگو بورجیا رودر رو میشود. او از وی دلیل این همه قتل را جویا میشود. اتزیو میگوید اینهمه قتل و از بین بردن زندگی برای چه چیزی هست. چرا پدر و برادرانش برای این کشته شدند. اتزیو اضافه میکند که قطعا این شی دارای قدرت مافوق طبیعی است. رودریگو تقریبا موضوع را برای اتزیو آشکار میکند و اتزیو که میخواهد اورا بکشد قبل هر اقدامی رودریگو سربازانش را صدا میزند بعد از نبردی سخت وقتی اتزیو غرق در خون میشود تمام دوستانش که تا اینجا به او کمک کرده بودند به علاوه عمویش ماریو وارد صحنه میشوند وبه اتزیو برای کشتن پاپ کمک میکنند. رودریگو که میبیند چاره ای جز فرار ندارد تکه گرانبها را رها کرده و فرار میکند اتزیو که قصد دنبال کردنش را دارد توسط نیکولو ماکیاولی متوقف میشود. او بهمراه همکارانش ذکر میکند هدفشان چیزی والاتر از مرگ پاپ است و آن سیب بهشتی است او تمام قضایا را از جمله اساسین بودن تمام دوستان اتزیو و قدرت های سیب بهشتی را به اتزیو توضیح میدهد. همچنین اوکه خیلی وقت است اتزیو را زیر نظر دارد از او میخواهد که در همان موقع اساسین رسمی شود. سپس ماکیاولی بهمراه اتزیو و ماریو و دیگر اساسین ها به بلندی میروند و با مراسمی رسمی و با سوزاندن انگشت حلقه اتزیو اورا رسما به یک اساسین تبدیل میکنند. 

اتزیو همراه با ماکیاولی و کاترینا اسفورزا به شهر کاترینا میروند تا سیب بهشتی را در جایی امن دور از دسترس تمپلار ها مخفی کنند اما در همان لحظه شهر توسط دوقلو هایی تمپلار مورد حمله قرار میگیرد آندو فرزندان کاترینا را میدزند و در عوض ثروت زیاد و مدارک سری زیادی را میخواهند اتزیو سیب بهشتی را به کاترینا میدهد و از او میخواهد تا از آن مراقبت کند سپس خود دوقلو هارا کشته و فرزندان کاترینا را به نزدش بر میگرداند اما در کمال ناباوری متوجه میشود که سیب بهشتی را از کاترینا دزدیده اند. اتزیو حالا بعد از مدت ها میبایست به فلورانس برمیگشت تا مقابل بورجیا بایستد او به فلورانس میرود و چندین آدم منفی و ضد اساسین ها را در شهر میکشد تا جمعیت را به سوی خود بازگردانده و طرفدارانی برای شورش کسب کند او سرانجام موفق شده و نزد نماینده بورجیا در شهر میرود مردم اورا زنده زنده میسوزانند. اتزیو سیب بهشتی را از او پس گرفته و حالا با کمک کودکس پیچ هایی که در شهر های مختلف پیدا کرده بود مکان مخفی دروازه روی دنیایی دیگر را پیدا میکند و در انجا به دنبال بورجیا میرود.  پس از گذراندن نگهبانان به نزد رودریگو میرود.  او که سیب بهشتی را در دست خود دارد با رودریگو به مبارزه میپردازد و خود را به چند جسم تقسیم میکند اما در لحظه اخر رودریگو تقلب کرده و سیب بهشتی را پس میگیرد و اتزیو را مات کرده و خنجری در شکمش فرو میکند. اتزیو نقش بر زمین میشود و رودریگو با عصا و سیب بهشتی اش به سمت دروازه میرود. اتزیو نمرده و تسلیم نمیشود به دنبال بورجیا رفته و اورا در حالی میبیند که با عصایش درحال باز کردن در است. او با بورجیا مبارزه کرده ولی در کمال تعجب اورا نمیکشد.او معتقد است کشتن او پدر و خانواده اش را برنمیگرداند و اورا بیهوش رها میکند. وی با کمک عصا و سیب بهشتی سرانجام دروازه را باز میکند و اتزیو به سمت مکانی عجیب میرود. در انجا با صحنه ای عجیب تر روبرو میشود. شخصی روح مانند بنام مینروا که با صدای دورگه حرف میزد. اتزیو از او میپرسد که ایا او خدا است ولی او جواب منفی میدهد و میگوید او یکی از خدایان است و همه چیز جهان خلقت را برای اتزیو توضیح میدهد در مرحله اخر به دوربین نگاه کرده و به دزموند پیغامی را میرساند و میگوید پیام ارسال شد. و سپس ناپدید میشود. و داستان اتزیو در این نسخه در همینجا به پایان میابد. دزموند بلند شده و با لوسی و دیگر اعضای گروه با توجه به لو رفتن مخفیگاهشان قصد ترک آنجا را دارند که دزموند نیز با مهارت هایی که در آنیموس کسب کرده بود سربازان را میکشد و باهم به سمت مکان امن دیگری با ماشین حرکت میکنند و در همین لحظه داستان به پایان میرسد.

داستان بازی Assassin's Creed Brotherhood:

داستان بازی در ادامه نسخه قبل رخ میدهد جایی که اتزیو پس از ناپدید شدن مینروا به نزد رودریگو بورجیا بازمیگردد اما میبیند که او فرار کرده است. اتزیو سعی میکند عصای او را از زمین بردارد اما آن محکم به زمین چسبیده است. سپس محافظ عصا فعال شده و دور تا دور اتزیو بلند میشود تا او نتواند بیرون بیاید. در همان لحظه ماریو عموی اتزیو از بالا به او میگوید که بالا بیاید. اتزیو با استفاده از حس عقابی اش از آن مکان بالا میرود و با کمک عمویش به بالا ساختمانی میرود تا سیب بهشتی را درون دریا بیندازد. اما از این کار امتنا میکند و ماریو به او میگوید که میتواند این کار را بعدا انجام دهد و سیب بهشتی را از او میگیرد. حالا او بهمراه اتزیو به مونتریجیونی باز میگردند و اتزیو میتواند پس از مدت ها خانواده اش را ملاقات کند اما نمیداند چگونه به اعضای محفل بگوید که رودریگو را نکشته است محفل را کنار هم جمع کرده و موضوع را به آنها میگوید. ماکیاولی عصبانی شده و تصمیم میگیرد برای تمام کردن کارش به رم برود و اتزیو نیز تصمیم میگیرد اورا به حال خودش بگذارد و شب را با کاترینا بگذراند. صبح روز بعد اتزیو متوجه صدای توپ و تفنگ در شهر میشود اما فکر میکند محافظان شهر در حال تمرین هستند اما ناگهان توپی وارد اتاق اتزیو میشود. اتزیو و کاترینا که تازه متوجه وخامت اوضاع میشوند از خانه خارج شده و اتزیو سعی میکند خودش را هرچه سریعتر به محافطان شهر برساند. لشکر عظیمی از تمپلار ها به

مونتریجیونی حمله کرده بودند اتزیو با کمک توپ های دفاعی، اندکی زمان میخرد اما تمپلار ها مانند مور و ملخ از همه جا به قلعه میریختند با شمشیر و بدون زره و سلاح هایش به جنگ با سربازان میرود در همان حال دروازه اصلی قلعه میشکند و شخصی تفنگ به دست که ماریو را در اختیار  دارد وارد صحنه میشود و قبل از آنکه اتزیو بخواهد کاری بکند عمویش کشته شده و خود تیر میخورد و بیهوش میشود. 

وقتی بهوش می آید زخمی به دنبال مادر و خواهرش میرود و هرطوری شده انها را از شهر خارج میکند و خود به دنبال چزاره بورجیا فرزند رودریگو بورجیا که در رم قرار دارد میرود. 

او وسط راه بیهوش شده و توسط زنی نجات یافته میشود. اتزیو نحوه امدنش به انجا را از او میپرسد و زن میگوید شخصی تورا اورده که آن سلاح ها و زره ها را برایت آنجا گذاشته است. زره شامل بک لباس اساسین جدید و هیدن بلیدی جدید است. اتزیو میفهمد نیکولو ماکیاولی اورا نجات داده است و به دنبالش میرود. وقتی اورا پیدا کرد با کمکش با محیط اطراف رم و شیوه زنده ماندن در این شهر پر تمپلار را به اتزیو گوش زد میکند. اما کاترینا اسفورزا در قلعه چزاره بورجیا زندانی شده است و اتزیو چاره ای جز نفوذ به قلعه ندارد با کاری سخت و تلاشی فراوان کاترینا را نجات داده و از قلعه خارج میشود.او در ادامه با گروهی که شبیه انسان های اولیه بودند و لباس گرگین میپوشیدند در میان نجات تمپلار ها روبرو میشود و گام به گام گروه انها را نابود میکند. اتزیو تک تک کسانی را که در مونترجیونی در کنار چزاره بورجیا حضور داشتند را با کمک اساسین های دیگر از جمله نیکولو ماکیاولی به قتل میرساند و با درست کردن محفل رم و جذب کردن سربازان زیادی ابتدا برادر چزاره بورجیا را به قتل میرساند و سپس به دنبال پس گرفتن سیب عدن می افتد زیرا گمان میکند چزاره افکاری شوم در ذهن خود دارد. اما در کمال تعجب متوجه میشود که خواهر چزاره سیب را مخفی کرده و اندکی قبل خود چزاره پدر خود یعنی رودریگو را به قتل رسانیده است و این نهایت دیوانگی اورا نشان میدهد اتزیو به دنبالش میرود اما در به دام انداختنش ناکام میماند او در ادامه با همکاری با دیگر اساسین ها به دنبالش میرود و دائما با کشتن سربازانش نمیتواند اورا به چنگ بیاورد. در نهایت اتزیو سیب بهشتی را به دست اورده و به کمک آن لشگری از تمپلار ها را نابود کرده و چزاره را به دام میندازد اما قبل از به قتل رساندنش گروهی از سربازان ایتالیایی چزاره را بخاطر قتل هایش به زندان شهرشان میبرند. در همان لحظه چزاره جمله ای میگوید که اتزیو را مدت ها به فکر میبرد. او هنگام دستگیر شدن میگوید که هیچ انسانی قادر به کشتن او نیست. اتزیو سیب بهشتی را به لئوناردو داوینچی دوست قدیمی اش میسپارد و خود برای اطمینان به شهری که چزاره را به انجا بردند میرود. اما در کامل تعجب میبیند شهر توسط چزاره و یارانش ویران شده است با پشت سر گذاشتن همه موانع خود را مقابل چزاره میبیند با نبردی طولانی و نابرابر و سخت با چزاره و سربازانش او را به زمین میندازد قبل از اینکه کارش را تمام کند دوباره آن جمله را تکرار میکند. اتزیو میگوید که پس میگذارد سرنوشت به حسابش برسد اتزیو چزاره را از ارتفاع به پایین میندازد تا سرنوشت کار اورا بسازد. چزاره به قتل رسیده و پس از آن اتزیو سیب بهشتی را به مکان اولش باز میگرداند. در همان لحظه دزموند که با کمک لوسی و شان و ربکا به مونتریجیونی در رم برای مخفی شدن رفته بودند از آنیموس خارج میشود او که به دنبال مکان سیب بهشتی بود خود را به محل مورد نظر میرساند و با بالا رفتن از موانع زیادی راهش را به سوی این شی اسرار آمیز هموار میکند او در همان لحظه که سیب را بر میدارد هم او و هم بقیه سر جایشان خشک میشوند و شخصی که جونو نام دارد چنین در گوشش زمزمه میکند :  «او در تمام این مدت در حال خیانت به شما بود و قصدش بردن سیب به نزد تمپلار ها بود.»  او با گرفتن کنترل دزموند به سمت لوسی میرود و دزموند را وادار میکند که لوسی را با هیدن بلیدش به قتل برساند. پس از مردن لوسی به خود دزموند نیز شوکی وارد میشود و بیهوش میشود. داستان این نسخه در همین لحظه به پایان میرسد.

داستان بازی Assassin's Creed Revelation:

 در نسخه قبل دزموند وارد کما شده است و برای نجات ذهن دزموند، اساسینها او را در یک مکان امن در انیموس قرار داده اند که به آن اتاق سیاه میگویند. بعد از بیدار شدن از دستگاه انیموس دزموند با ضمیر خودآگاه Subject 16 دیدار میکند کسی که قبل از او روی انیموس خوابیده بود. 16 به او توضیح میدهد که ذهن او تکه تکه شده است و تنها راهی که برای او باقی مانده این است که به خاطره اجدادش برگردد و تا آخر آن را ببیند تا چیزی برای نمایش به او وجود نداشته باشد. وقتی اینطور شد انیموس سه خاطره را از هم جدا خواهد کرد. دزموند وارد اتاق تاریک میشود و دوباره به ذهن اتزیو برمیگردد. اتزیو به ماصیاف سفر کرده تا رازهایی را که الطایر کشف کرده بود را بداند و دلیل جدال بین اساسینها و تمپلارها را بفهمد. وقتی به آنجا میرسد متوجه میشود قلعه توسط تمپلارها تصرف شده است. تمپلارها او را دستگیر کرده و میخواهند بکشند.اتزیو فرار میکند و به کتابخانه الطایر میرسد. او درمیابد که 5 کلید برای باز کردن در وجود دارد و تمپلارها یکی از آن ها را در اختیار دارند. اتزیو در شکل یک کاپیتان تمپلار به روستای اطلس میرود و نقشه ای که حاوی مکان بقیه کلیدهاست را بدست می آورد. او درمیابد که کلیدها در کنستانتینوپوله مخفی شده است و تمپلارها امیدوار به پیدا کردن مکان معبد عظیم در کتابخانه هستند. به محض رسیدن به آنجا یوسف تعظیم به استقبال او می آید. او رهبر محفل اساسین های شهر است. در شهر اتزیو با صوفیا سارتور آشنا میشود. یک مسافر  ایتالیایی و کلکسیونر کتاب که با او طرح دوستی میریزد. و با استفاده از یک نقشه موفق به پیدا کردن اولین کلید و یک نقشه کدگذاری شده که حاوی مکان کلیدهای دیگر است میشود. او متوجه میشود که هر کدام از آنها با خاطرات الطایر کدگذاری شده است و با استفاده از تجربه انیموس مانند او لحظات زندگی الطایر را برای یافتن کلید جستجو میکند. با پیدا کردن اولین کلید اتزیو به خاطره الطایر در دو سال قبل از اتفاقات معبد سلیمان طی جنگ صلیبی برمیخورد. با کمک یک خائن به نام هاراس آنها موفق به دستگیری المعلم میشوند ولی الطایر به موقع رسیده و او را نجات میدهد. اتزیو از صوفیا میخواهد که به او  برای یافتن باقی کلیدها کمک کند. دومین کلید به اتزیو نشان میدهد که الطایر بعد از کشتن المعلم سیب عدن را بدست میاورد و رهبری اساسینها را بدست میگیرد. به هر حال یکی از اساسینها به نام عباس کسی که کینه ای از الطایر دارد حرفهای او را دروغ میشمارد و مرگ المعلم را مشکوک میداند و الطایر را محکوم به قدرت طلبی میکند.به هر قیمتی که شده در جدال با الطایر و حامیان عباس، عباس موفق میشود سیب را بدست آورد ولی نمیتواند آن را کنترل کند و سیب شروع به شارژ شدن میکند و کم کم جان او را از بدنش خارج میسازد.الطایر موفق به غیرفعال کردن سیب میشود و عباس را نجات میدهد. سومین کلید الطایر، همسرش ماریا را نشان میدهد که به ماصیاف بازمیگردند. بعد از ده سال. عباس کار خبیثانه ای انجام داده و با کشتن فرزند الطایر، Sef، خودش رهبری اساسینها را برعهده میگیرد. الطایر دنبال پاسخ از عباس است و مشخص میشود که سوامی یکی از حامیان عباس سف را کشته است. الطایر عصبانی از سیب استفاده میکند و Swami را میکشد ولی ماریا تلاش میکند او را نجات دهد. در یک لحظه Swami با شمشیر ضربه ای به ماریا میزند و او را میکشد. بعد الطای با پسر دیگرش Darim از آنجا فرار میکند. چهارمین کلید الطایر نشان میدهد که به ماصیاف برگشته و میبیند که حماقت و دیوانگی عباس باعث چیره شدن تمپلارها بر اساسینها شده است.الطایر سعی میکند اساسینها را علیه عباس بشوراند و در راه رسیدن به قلعه عباس را با تفنگ مخفی میکشد و دوباره رهبری اساسینها را به دست میگیرد. پنجمین کلید، الطایر را به عنوان اسطوره و استاد اساسین های لوانته نشان میدهد. با دیدن آینده توسط سیب، او خاطراتش را درون کلید مخفی میکند و آنها را به برادرش و نیکولو پولو میدهد تا مخفی کند. خودش هم از قدرت سیب برای کشتن دشمنان استفاده میکند. کنستانپولی در زمان اتزیو درگیر آشوب بین پرنس احمد و برادرش سلیم است. کسانی که برای سلطان شدن با هم جنگ میکنند. سلیمان در میان جنگ، به اتزیو میگوید که او پرنس عثمانی است و معتقد است که تمپلارها پشت قضیه دشمنی احمد و سلیم قرار دارند. سلیمان از اتزیو میخواهد که در مورد یک کاپیتان پیاده نظام، تارک بارلتی تحقیق کند چون او نقشه ای علیه عثمانی ها دارد. اتزیو از نقشه های تارک برای جمع آوری یک سپاه علیه عثمانیها با خبر میشود و درمیابد که تارک تامین کننده سلاح و مهمات آنهاست. با رسیدن این خبر به سلیمان او از اتزیو میخواهد که تارک را به قتل برساند. اتزیو میپذیرد و در یک موقعیت مناسب تارک را میکشد ولی با روشن شدن قتل تارک اتزیو بار دیگر سلیمان را ملاقات میکند و اطلاعاتی از تمپلارها در کپادوسیه جایی که مانوئل به آنجا گریخته به نزد سلیمان میروند. سلیمان اتزیو را به آنجا میفرستد تولی قبل از تخریب زنجیر بزرگ، پیاده نظامها شیپور طلایی را برای جلوگیری از فرار اتزیو به صدا در می آوردند. در کپادوسیه اتزیو با جاسوس تارک، دلارا ملاقات میکند و دوستان او را از بند شاهکولو نجات میدهد. این جاسوس به اتزیو میگوید که مهماتی که تارک به مانوئل فروخته اجناس قابل استفاده نبودند. اتزیو سپس تمام انبار او را با بمب منفجر میکند و مانوئل را در سردرگمی قرار میدهد. او آخرین کلید را بدست می آورد تا بفهمد که احمد مغز متفکر نقشه تمپلارها برای فهمیدن رازهای کتابخانه الطایر بوده است. و درمیابد که احمد در مورد صوفیا چیزهایی میداند. پس از آن اتزیو به کنستانتینو عازم میشود. در این زمان در انیموس، تجهیزات اتاق سیاه خراب شده و انیموس شروع به پاک کردن داده های اضافی میکند. Subject 16 دزموند را صدا میزند و خود را فدای پاک شدن دزموند میکند. اتزیو درمیابد که احمد، یوسف را کشته است و صوفیا را دزدیده. اتزیو و دیگر اساسینها به جایی که احمد و نظامیناش فرار کرده بودند حمله میکنند و یک معامله میکند. کلیدها در مقابل صوفیا. اتزیو معامله را میپذیرد ولی به محض اینکه فهمید صوفیا در امان است به دنبال احمد میدود. او موفق به بدست آوردن کلیدها میشود ولی قبل اینکه کاری با احمد بکند سلیم با نظامیانش سر میرسد. به برادر خود اطلاع میدهد که سلطان بایزید سلیم را به عنوان جانشینش انتخاب کرده است و احمد را میکشد. به خاطر دوست اتزیو با سلیمان، سلیم به اتزیو رحم کرده ولی به او میگوید باید کنستانتینوپول را ترک و دیگر برنگردد. اتزیو و صوفیا به ماصیاف برمیگردند. در آنجا اتزیو معنی واقعی عقیده فدائیون را توضیح میدهد و از کلیدها برای باز کردن کتابخانه مخفی الطایر استفاده میکند. موقع ورود، اتزیو با کتابخانه خالی روبرو میشود و فقط اسکلتهای الطایر را میبیند که ششمین کلید را در دست دارد. آن را برمیدارد و یک خاطره دیگر نشان داده میشود. الطایر پسر خود Darim را با کتابها فراری میدهد و خودش را با سیب درون کتابخانه حبس میکند تا توسط یک فرد درست یافت شود. اتزیو تصمیم به ترک سیب در کتابخانه میکند. سپس او مستقیما با دزموند صحبت میکند و به او میگوید که بالاخره میخواهد زندگی به عنوان یک اساسین را کنار بگذارد چون کارش را انجام داده است. او امیدوار است که دزموند پاسخ سوالاتش را بیابد که چرا الطایر و او زنجر ها زیادی کشیدند تا سوالات دزموند را برایش آشکار کنند ژوپیتر یکی دیگر از اعضای تمدن ابتدایی مثل Juno و مینروا به دزموند نزدیک میشود. او توضیح میدهد که اولین تمدن تعداد زیادی معابد زیرزمینی یاخته اند تا علوم مختلف را برای جلوگیری از نابودی سیاره تدریس کنند و همه اطلاعات وارد یک معبد مرکزی میشد جایی که او، Juno و مینروا آن را امتحان کرده بودند. شش فرد معروف انتخاب شده بودند ولی هیچکدام نتوانستند مانع دمای خورشید شوند و زمین نابود شد. ژوپیتر در ادامه به دزموند میگوید که او قدرت نجات زمین از دومین گرمایش خورشید را دارد و به او مکان معبد مرکزی را نشان میدهد. دزموند در نهایت بیدار میشود و ربکا، شان و پدرش را میبیند که بالای سر او ایستاده اند. آنها موفق به نجات او از رم و آوردنش به آمریکا شده اند. بازوی دزموند با نشانه هایی میدرخشد. او با دیدن سیب اتزیو به دیگر اساسینها میگوید که میداند چه باید بکنند. داستان بازی در همینجا به پایان میرسد.

داستان بازی Assassin's Creed 3:

دزموند و پدر و تیمش طبق گفته های ژوپیتر به مکانی اسرار امیز که درون غاری قرار دارد با استفاده از سیب بهشتی میشوند دزموند که نیاز به مدالی دارد تا دروازه میان انها و کلید نجات دنیا را باز کند دوباره در آنیموس خوابیده و به دوران دیگری از خاطرات اجدادش میرود اما اینبار قضیه فرق دارد. پس از 3 نسخه همسفر شدن با اتزیو و الطایر و سفر کردن به ایتالیا و ماصیاف حال نوبت آن بود که به قرن 18 برویم جایی که آمریکای تازه کشف شده در معرض خطر استعمار گرانی چون انگلیس قرار دارد. داستان ابتدا مارا به تئاتری در لندن میبرد جایی که هیثم کنوی به دنبال قتل یکی از افراد پولدار آمریکایی است که هدفش به دست آوردن مدال گرانبها اوست. هیثم به محض گرفتن مدال آنرا تحویل داده و به بوستون سفر میکند. پس از 40 روز به بوستون رسیده و شروع به گشتن دنبال 5 تن از یاران وفادار خود میکند. این افراد عبارت اند از چارلز لی، ویلیام جانسون، توماس هیکی، بنیامین چرچ و جاناتان پیتکارین. سپس، هیثم یک تاجر بنام سیلاس را میکشد و بردگان سرخپوست زیادی را آزاد میکند. یکی از این سرخپوستان زنی بنام Ziio است که ادامه هیثم به اون علاقه مند شده و فرزندی بنام کانر را بدنیا میاورند. سپس بازی به قبیله Mohawk میرود جایی که Ratonhnhake:ton با اسم انگلیسی کانر که تنها 9 سال دارد در حال بازی کردن است. در ادامه متوجه میشویم آن بچه فرزند هیثم کنوی است کسی که تا 9 سالگی دیگر پدرش را به دلیل مشکلاتی ندید. کانر 9 ساله دست به بازی با دوستانش میزند و در ادامه توسط چارلز لی به درخت اثابت میکند. چارلز لی که دارای لشکری برای پیدا کردن قبیله کانر است او و خانواده اش را تهدید به مرگ میکند. اما بچه را نمیکشد. کانر که به خانه بر میگردد متوجه میشود که چارلز لی و افرادش از مکان قبیله باخبر شده و کل Mohawk را به آتش کشیده اند. کانر برای نجات مادرش به سیم آخر میزند اما در لحظه اخر به طور غمنگیزی مادر کانر جلوی چشمانش زنده زنده میسوزد و افراد قبیله به ناچار کانر را از محل حادثه خارج میکنند. بازی به 9 سال بعد میرود، جایی که کانر 18 سال سن دارد. او حالا جوانی قدرتمند با تکنیک و شکارچی ماهری با قدرت استتار مثال نشدنی ای شده است. او با دوست دوران بچگی اش به شکار میپردازد اما تمام این کار ها بخاطر کینه ای است که کانر از بچگی از چارلز لی دارد. او به نزد بزرگ قبیله میرود و او میگوید که برای شکست دادن چارلز لی باید از جونو کمک بگیرد و با او ارتباط برقرار کند. جونو در نقش یک عقاب به کانر میگوید که اگر به دنبال قتل چارلز لی قبیله اش را ترک کند، قبیله اش نابود خواهد شد اما کانر به دلیل کینه اش نسبت به چارلز لی این ریسک را میپذیرد. جونو به کانر میگوید که آکیلیس داونپورت را پیدا کند زیرا تنها او میتواند به نحو احسنت کانر را آموزش دهد. او به نزد آکیلیس رفته و از او کمک میخواهد اما آکیلیس که پا به سن گذاشته بود و امیدی در کانر نمیدید ابتدا اورا قبول نمیکند اما در ادامه با دیدن قدرت انتقامجویی اش و بی رحمی و مهارتش تصمیم به کمک به کانر میگیرد و آموزش دادن به وی را شروع میکند. آکیلیس هیثم کنوی را به کانر نشان میدهد اما از رابطه آنها بی خبر است همانطور که کانر در مورد ارتباط هیثم با خودش چیزی نمیداند. او میگوید لوازم خانه اش دیگر فرسوده شده است و برای گرفتن وسایلی نو ناچارند به شهری که هیثم در آن زور میگوید بروند یعنی بوستون. کانر بلافاصله بعد از وارد شدن به بوستون هیثم کنوی را میبیند اما اورا نمیشناسد سپس سربازان هیثم با دیدن کانر به سمت او شلیک میکنند اما او از این حادثه جان سالم به در میبرد. پس از آن داستان بازی به 7 سال بعد میرود هفت سال آموزش با آکیلیس که سرانجام کانر را برای انتقامش آماده میکند او 25 ساله شده و هدف اولش ویلیام جانسون نام دارد. او وی را بدون مشکل به قتل میرساند. هدف بعدی اش جاناتان پیتکارین نام دارد که در جنگ میان آمریکا و انگلیس به سر میبرد. کانر با عصبانیت تمام سربازان بریتانیایی را تار و مار کرده و در نهایت در یک نبرد تن به تن جاناتان را نیز به قتل میرساند. حالا نوبت به توماس هیکی است. کانر بعد از تحقیقی متوجه میشود او در خانه در بوستون قرار دارد خیلی ارام وارد خانه اش میشود اما توماس از نقشه کانر مطلع شده و فرار میکند. بعد از یک تعقیب و گریز طولانی مدت هر دو توسط سربازانی به زندان منتقل میشوند اما هیکی به دلیل نفوذ هیثم از زندان ازاد میشود. حالا فقط کانر مانده و حکم اعدام که برایش به دلیل تهمت به تلاش برای قتل جورج واشنگتن صادر شده است. او پس از مدتی سپری در زندان به مراسم اعدام برده میشود. روی سر کانر پارچه گذاشته شده و طناب دار دور گردنش است. اما باز توسط آکیلیس نجات داده میشود. توماس هیکی به دنیال واشنگتن میرود تا کارش را تمام کند اما کانر با تبرش کار توماس را تمام میکند. در ادامه شما دوباره در نقش دزموند اینبار به برزیل میروید تا یکی از چند سنگ گرانبها را که برای باز کردن در نیاز است را به دست اورید و بعد از ماجراهایی فراوان آن را به دست می اورید. در ادامه واشنگتن به کانر علاقه مند میشود چرا که وی جانش را نجات داده بود. به دلیل این دوستی واشنگتن از کانر میخواهد که بنیامین چرچ را از بین ببرد. کانر در این میان با هیثم روبرو میشود. او در ادامه میفهمد که او پدر اوست اما بدلیل تمپلار بودن او بسیار از وی خشمگین است. هیثم از کانر حال مادرش را میپرسد و کانر با عصبانیت کلمه مرگ را به پدرش میگوید. هیثم بسیار ناراحت میشود.... او به کانر میگوید که چرچ به تمپلار ها خیانت کرده است پس هردو تعصب بین جناح ها را کنار گذاشته و به دنبال چرچ به دریای کارائیب میروند. پس از یک سفر طولانی و نبرد های دریایی سنگین سرانجام هیثم و کانر، چرچ را پیدا میکنند و اورا میکشند. 

آن دو به نزد واشنگتن بر میگردند اما واشنگتن که نامه ای درون خیمه هیثم پیدا میکند و آن را به کانر نشان میدهد که در آن هیثم به نیروهای نظامی خود دستور حمله به قبیله کانر را داده است. کانر از پدرش بسیار خشمگین شده و میگوید که تو حتی به دوستان مادرت نیز رحم نمیکنی. او سریعا با عصبانیت به روستا خود بازگشته و حمله را دفع میکند اما در این راه با دیوانگی دوست دوران کودکی اش روبرو میشود او فکر میکند کانر به آنها خیانت کرده است و بارها به او حمله های سنگین میکند. کانر با ناراحتی چندین بار به او میگوید که دارد اشتباه میکند و او هیچ خیانتی نکرده است اما سرانجام ناچار است دوستش را بکشد و با ناراحتی آنجا را ترک کند. او سپس تصمیم میگیرد که به قلعه جورج فورت برود و چارلز لی را از صفحه روزگار محو کند اما در این میان با مقاومت پدرش روبرو میشود که از چارلز لی دفاع میکند. کانر که طی حادثه ای زخمی شده بود و دیگه چیزی به عنوان پدر از هیثم حساب نمیکرد اورا میکشد و بدون هیچ گونه احساس گناه به دنبال چارلز لی میرود. دوباره بازی به زمان حال برمیگردد و دزموند متوجه میشود که دکتر ویدیچ بدمن اصلی کل سری در زمان حال، پدرش را دزدیده است و در عوضش سیب بهشتی را میخواهد او با سیب به سمت دکتر ویدیچ رفته اما با هوشیاری هم دکتر ویدیچ را میکشد و هم پدرش را آزاد میکند.  وی در ادامه نیز سنگ گرانبها سوم را از دنیل کراس میگیرد. اما دزموند برای باز کردن دروازه اسرار آمیز هنوز یک مدال یا سنگ کم دارد برای همین دوباره به آنیموس بر میگردد تا بفهمد کانر چه بلایی سر آن آورد؟! کانر در کشتن چارلز لی که مصبب همه این مشکلات بود به سمت اسکله ای میرود و با پیدا کردن او شروع به دنبال کردنش میکند آنها پس از یک تعقیب و گریز طولانی هر دو زخمی میشوند کانر به دنبال او تا یک قهوه خانه میرود و خنجری را در شکم لی فرو داده و اورا میکشد او سپس مدال را از گردنش برداشته و در قبر پسر آکیلیس دفن میکند. دزموند با دیدن این صحنه درجا از آنیموس بلند شده و به آن مکان رفته و مدال را به دست میاورد او با استفاده از 4 مدال دروازه را باز میکند و میخواهد دست را روی گوی بزرگی که در مقابلش است بگذارد و دنیا را از اشعه های خورشید نجات دهد. قبل از هرکاری مینروا ظاهر میشود و به دزموند میگوید که اگر اینکار را کند خودش نیز قربانی میشود و جونو از آن در جنگ تمدن اولیه سو استفاده کرده است. جونو نیز ظاهر شده و میگوید که انها تلاش های زیادی برای بشریت انجام دادند و باید دنیا را نجات دهد. مینروا میگوید که نباید جونو را آزاد کند. دزموند که گیج شده است میگوید ازاد کند؟ مینروا توضیح میدهد که ما جونو را در این گوی زندانی کردیم و جونو هدف شومی دارد اگر دزموند اینکار را کند جونو نیز آزاد میشود. جونو تمام این حرف ها را انکار میکند. دزموند بعد از بحث طولانی بین مینروا و جونو از انها میخواهد که بگوید اگر لمس نکند چه اتفاقی می افتد!؟ مینروا میگوید اگر ان را لمس نکند 90 درصد جمعیت جهان خواهند مرد اما این پایان دنیا نخواهد بود و باز آینده ای وجود خواهد داشت. دزموند با عصبانیت میگوید که دیگر کافی است او میگوید میداند که نقشه جونو شیطانی است اما بهتر از نابودی همه مردم است و اعتقاد دارد اساسین ها راهی را برای مقابله با وی پیدا خواهند کرد. دزموند با توجه به تلاش مینروا گوی را لمس میکند و میمیرد و دنیا را نجات میدهد. بعد از مرگ دزموند، جونو یه جسدش میگوید: «تمام شد.... تو نقشت را خوب بازی کردی... حالا وقتش است که من نقشم را به خوبی بازی کنم....» و داستان بازی همینجا به پایان میرسد...

داستان بازی Assassin's Creed Liberation:

این نسخه همانند بازی های دیگر این سری دارای دو جبهه زمانی است. یکی زمان حال و پیشرفته و دیگری زمان تاریخی مربوط به گذشته. شخصی درون آنیموس خوابیده و در حال مشاهده خاطرات خود است اما هیچوقت در بازی به زمان حال نمیرویم و کل گیمپلی بازی در زمان گذشته دنبال میشود. دوره تاریخی توسط یک بازی بنام ازادسازی دنبال میشود که محصول مشترک دو شرکتت آبسترگو و یوبیسافت ( متفاوت با یوبیسافت واقعی) است. این بازی انحصاری پلتفرم آنیموس و هدف آبسترگو از ساخت این بازی خوب جلوه دادن تمپلار ها و خراب کردن معنوی محفل اساسین ها است که برای انجام این کار قسمت های زیادی این بازی که از دی ان ای فردی گرفته شده است سانسور شده است. بازی از زمان تاریخی شروع میشود در جایی که یک مرد در حال بازی کردن آزادسازی رو پلتفرم آنیموس است. اما در هنگام بازی هکری بنام ارودیتو بخش های سانسور شده بازی را باز میکند و بازیکن را برای دیدن کامل وقایع آزادسازی، منع نمیکند. شخصیت اصلی بازی یک زن جوان است که ملیت فرانسوی، آفریقایی داردکه نامش اولین دو گرندپی است. وی در لوئیزینا که در آمریکا شمالی قرار داشت زندگی میکرد. اولین دختر یک تاجر فرانسوی با نام فیلیپ و یک برده سابق بنام ژین بود. او که در کودکی مادرش را گم کرد دچار مشکلاتی در آینده شد که بخاطر شرایط فیزیکی و نژادی متفاوت او خیلی سریع متوجه تفاوت نگاه ها و نژاد پرستی های مردم شد. در ادامه وی تصمیم گرفت به بردگان سیاه یا رنگین پوست شهرشان کمک کند. او و بلانک با این هدف وارد محفل اساسین ها شدند. اولین با تمرین ها و آموزش های مختلف آگاته به یک اساسین قدرتمند تبدیل شد. او پس از تبدیل شدن به یک اساسین همراه نامادری اش مادلین دولینزندگی در عمارت پدری خود زندگی کرد. اولین بعد از چند سال در سن 18 سالگی متوجه یک شرکت تجارت برده بزرگ به رهبری یک تمپلار در شهر نیواورلئان شد که تنها نامی که از رهبرش به کار میرود مرد شرکت نام دارد. با کمک ژرالد او متوجه ربوده شدن بردگان به طرز مشکوکی در شهر شد و همچنین با کشتن یک سری از اعضای مرد شرکت در نهایت متوجه شد که تمپلار های مرد شرکت در چیچن ایتزا اردوگاه کار برای کار کشیدن از بردگانشان قرار داده اند. اولین در چیچن اساسین هایی را دید که در حال کار کردن در معادن و غار های مختلفی هستند. او در اینجا مادر خود را نیز پس از سال ها دوری پیدا کرد اما مادرش با فهمیدن اینکه او یک اساسین است و تبدیل به یک قاتل زنجیره ای شده است از او دوری کرد. پس از آنکه اولین بردگان چیچن را آزاد کرد به یک شی اسرار آمیز از تمدن اولیه دست پیدا کرد که دیسک پیشگویی نام داشت. سپس او به نیواورلئان بازگشت تا ماموریت خود یعنی کشتن مرد شرکت را تکمیل کند. سالها بعد اولین برای پی بردن به هویت و ارزش های تمپلار ها به نیویورک در آمریکا رفت. در ادامه او موفق شد با کانر کنوی روبرو شود و با گرفتن کمک از وی متوجه شود که مرد شرکت در تمام این مدت در کمال ناباوری نامادری اش بوده است. پس از مواجه شدن در مدت زمان کوتاه با نامادری اش در عمارت گرندپری، اولین به بایو لوییزیانا رفت تا به منتور آگاته و استادش بگوید که رهبر محفل تمپلار ها و مرد شرکت در تمام این مدت نامادری اش بوده است. اما آگاته که گمان میکرد اولین به محفل اساسینها خیانت کرده به  او حمله کرد.  شاگردان او با توجه به تلاش بی ثمرشان نتوانستند آگاته را متوقف کنند و او تصمیم گرفت که خود را با پرش ایمان بکشد. اولین در ادامه به نیواورلئان بازگشت و در نزد نامادری اش نقش یک اساسین خیانت کرده را بازی کرد و به نامادری اش  گفت که میخواهد با تمپلار ها همکاری کند. او در ادامه همه تمپلار های شهر و نامادری اش را کشت و شهر را از چنگال تمپلار ها نجات داد. او در انتها با استفاده از دیسک پیشگویی موفق شد به مخفیگاه تمدن اولیه برود جایی که او توانست تصاویری از افراد تمدن اولیه مشاهده کند. جایی که انسان ها، حوا را به عنوان رهبر برای شورش علیه خالقانشان انتخاب کردند...

داستان بازی Assassin's Creed IV:

نه تنها یکی از برترین عناوین Assassin’s Creed، بلکه یکی از برترین عناوین جهان آزاد…

بعد از مرگ دزموند شرکت آبسترگو توانست با گرفتن مقداری از دی ان ای او به تحقیقش درمورد گذشتگان و پیدا کردن اشیا تمدن اولیه ادامه دهد. بازی مانند نسخه های قبل از دو جبهه مختلف تشکیل میشود یک زمان حال و دیگری گذشته زمان حال برخلاف نسخه های قبل دارای ماموریت خاصی نیست و شما در نقش یک آنالیزور باید وقتی یه زمان حال می آیید با کارمندان آبسترگو صحبت و دوباره وارد دستگاه آنیموس شوید که در ادامه شما سرگذشت یکی از اجداد دزموند یعنی ادوارد کنوی پدر هیثم کنوی و پدر بزرگ کانر کنوی را دنبال میکنید. ادوارد کنوی یک دریانورد در ابتدا تحت فرمان هیچ محفلی نبود. بلکه او یک بریتانیایی با مشکلات فراوانی بود که برای کسب درآمد بیشتر و زندگی بهتر همراه با نامزدش به کارائیب رفت. او ابتدا در نیروی دریایی انگلستان حضور داشت اما با توجه به عصر استعماری و انتقال دریایی پول ها و طلاهای باور نکردنی باعث شده بود دزدان دریایی وارد دوران طلایی خود شوند. همین حراص باعث شد ادوارد نیروی دریایی را ول کرده و به دنبال ثروت بیشتر تبدیل به یک دزد دریایی شود. اما یک حادثه باعث شد خاطراتش دوباره زنده شود. در سال 1715 ادوارد کنوی همراه با ناخدا و کشتی دزدان دریایی تصمیم به سرقت یک کشتی تجاری گرفتند اما با مشکلی روبرو شد. هنگام نبرد با خدمه کشتی، قاتلی به طور مرموزی ناخدا کشتی دزدان دریایی را به قتل رساند و در همان لحظه ای که ادوارد با قاتل روبرو شد کشتی منفجر شد و کشتی دزدان دریایی به زیر آب رفت. اما در این حادثه ادوارد آسیبی ندید و خودش را به ساحل رساند. او در ادامه توانست در یک تعقیب و گریز قاتل را پیدا کرده و به قتل برساند. ادوارد جیب هایش را میگردد و متوجه میشود آن شخص دانکن والپول است و به عنوان یک اساسین خائن شناخته میشود. زیرا قصد داشت اطلاعات سری اساسین هارا به تمپلار ها بفروشد. همچنین او یک شی اسرارآمیز به نام کریستال ویال در اختیار داشت که میبایست آن را به استاد اعظم تمپلار ها تحویل میداد. ادوارد در ادامه لباس و هویت دانکن را برداشت ‌و به سمت هاوانا رفت تا معامله ناتمام و نافرجام دانکن را به فرجام برساند. ادوارد به شهر عاوانا و سپس محدوده فرماندهی رفت. فرماندار شهر، لائوریانو تورس آیالا انتظار حضور دانکن را میکشید زیرا خود او به عنوان استاد اعظم تمپلار ها با دانکن در تماس بود. او در ادامه توانست وارد عمارت فرمانداری شود با با تمپلار هایی بنام وودز روجرز و ژولین دو کاس آشنا شود. او در ادامه تورس، رئیس و استاد اعظم محفل تمپلار ها را دید سپس الماس ویال را به تورس تحویل داد. ادوارد تنها قصدش از این معامله کسب ثروت بود و برایش درگیری میان تمپلار ها و اساسین ها هیچ اهمیتی نداشت. ادوارد که در نقش دانکن توانسته بود ثروت خوبی به دست آورد تصمیم گرفت از شهر خارج شود اما قبل از هر اقدامی شهر مورد هجوم اساسین ها قرار گرفت زیرا انها از خیانت دانکن اگاه شده بودند و قصد کشتن وی را  داشتند. ادوارد دوباره با تمپلار ها همکاری کرد و بسیاری از اساسین ها را کشت اما در ادامه هویتش لو رفت و تورس فهمید او تنها یک جعل کننده و یک کلاه بردار است. به دستور تورس، ادوارد راهی سویا شد. در زندان کشتی ادوارد با یک زندانی بنام ادواله روبرو شد و آندو به کمک هم از زندان گریختند. انها ابتدا دیگر دزدان دریایی را آزاد کردند و در ادامه کل کشتی را تصاحب کرد و نام کشتی را جک داو گذاشتند او سپس ادواله را به عنوان دستیار ناخدا انتخاب کرد و باهم دیگر دوباره دزدی هایشان را شروع کردند.پس از مدتی ادوارد و خدمه جک داو به ناسائو بازگشتند. تاچ از نگرانی های خودش درمورد نگه داری از جمهوری دزدان دریایی صحبت کرد. او سپس نقشه اش را برای تصاحب کشتی گالئون از اسپانیایی ها را برای ادودارد بازگو کرد و ادوارد کنوی نیز این نقشه را پذیرفت.ادوارد وارد کشتی گالئون شد و این کشتی را تصاحب کرد و دو ناخدا کشتی که تمپلار بودند را به قتل رساند.بعد از چندین هفته ادوارد به تولوم رفت اما متوجه شد اساسین های زیادی در این شهر وجود دارند پس به طور مخفیانه خود را به مرکز جزیره رساند و با کید ملاقات کرد. ادوارد گمان میکرد اینهمه نگهبان فقط برای محافظت از گنجینه ای که به او وعده داده شده بود در آنجا هستند. اما کید قصد داشد ادوارد را با عقیده اساسین ها آشنا کند، برای همین او را به مربی شان آه تابای معرفی کرد. آه تابای از ادوارد بخاطر کارهایش بسیار عصبانی بود از طرفی از مهارت های بالای ادوارد متعجب شده بود که او توانست کشتی گالئون را به راحتی تصرف کند و بدون دیده شدن وارد مرز های اساسین ها شود. تابای از دلیل خیانتش به اساسین ها و دادن نقشه های دانکن به تمپلار ها برای ادوارد پرسید. اما ادوارد گفت که یک دزد دریایی است و به هیچ محفلی معتقد نیست و تنها هدفش دریافت پول بوده است. در ادامه کید چند نقشه باقی مانده از ده ها نقشه گنجینه های مخفی را به ادوارد نشان داد تا اورا متوجه اشتباهش بکند. در ادامه به مخفیگاه اساسین ها حمله شد و ادوارد به کمک اساسین ها رفت و حمله تمپلار ها را خنثی کرد اما تابای به او گفت که دیگر مخفیگاهشان امن نیست و دوباره به آنها حمله خواهد شد. ادوارد در ادامه به فکر پیدا کردن باتولومئو روبرتز بود و میخواست با پیدا کردن او برای اساسین ها به سود شخصی نیز برسد. او پس از مدتی به هاوانا برگشت و با توجه به صحبت های چارلز وین و راک هام فهمید که تورس در یکی از دژهای دریایی حضور دارد و مشغول برنامه ریزی برای مستعمرگران است. ادوارد در ادامه با جستجوی فروان آن دژ را پیدا کرد و با رفتن به اتاق فرماندهی با تورس روبرو شد. از او مکان روبرتز را پرسید. ادوارد در ادامه متوجه شد که روبرتز در کینگستون دیده شده است و در آنجا حضور دارد. ادوارد به تورس رحم کرد و با کشتی اش شروع به مسافرت به کینگستون کرد. او با رسیدن به این مکان دریافت که کید نیز از جانب اساسین ها برای پیدا کردن روبرتز در کینگستون حضور دارد. او با کید پیدا کردن روبرتز متحد شد اما متوجه شد تورس قصد گرفتن روبرتز از یک برده فروش را دارد اما برده فروش متوجه شد که تورس تحت تعقیب است و دستور داد که ادوارد و کید را بکشند. ادوارد و کید با کشتن سربازان و لارنس به املاکش نفوذ کردند و روبرتز را یافته و سپس او را آزاد میکنند اما میفهمند که روبرتز خود با میل خودش به این مکان آمده است و سپس سربازانش را خبر کرد درنتیجه ادوارد ناچار به فرار شد. ادوارد پس از این ماجرا دوباره به ناسائو بازگشت ولی متوجه شد که ریش سیاه و تاچ توان مراقبت از شهر را ندارند و بیماری در شهر شیوع پیدا کرده که دارد تمام مردم شهر را میکشد. از انجا که انگلستان، ناسائو را به رسمیت نمیشناخت به انها هیچ کمکی نکرد پس ادوارد و بقیه دزدان دریایی ناچار یه غارت دارو شدند.  انها توانستند با دردسر داروهایی را غارت کنند اما تعداد انها کم بود و به تمام مردم شهر کمک چندانی نمیکرد سپس ادوارد به تاچ و ریش سیاه گفت که به چارلزتاون بروند و تاجایی که میتوانند دارو غارت کنند و به اینجا بیاورند. پس از حدود 1 ماه ادوارد و تاچ و ریش سیاه توانستند داروهایی را از چارلزتاون بدزدند اما ریش سیاه قصد برگشت به ناسائو را نداشت و تصمیم گرفته بود از بودن یک دزد دریایی کنار بکشد و خود را بازنشسته کند. پس از مدتی از بازگشت ناسائو جزیره تحت محاصره نیروی دریایی بریتانیا قرار گرفت و وودز مجبور شد به تمام دزدان دریایی اعلام کند که باید تسلیم شوند. ادوارد که مخفی شده بود دست به کار شد و پس از آماده شدن فرمانده ناوگان انگلیسی یعنی چمبرلین را به قتل رساند با مرگ چمبرلین محاصره شکسته شد و ناسائو دوباره در دست دزدان دریایی افتاد سپس ادوارد به سمت جزیره هایانگوآی حرکت کرد. ادوارد با کید در جزیره روبرو شد و به او گفت قصد دارد ریش سیاه را دوباره برگرداند زیرا به کمک او نیاز داشت. سرانجام ریش سیاه متقاعد شد که دوباره به دزدان دریایی در نقش یک دزد دریایی کمک کند. ریش سیاه به ادوارد گفت برای پیدا کردن روبرتز باید کشتی پرنسس را پیدا کند. بازگشت ریش سیاه باعث ترس در خدمه شد و یکی از این خدمه ها دزدان دریایی را به سربازان انگلیسی لو داد و انها را فروخت. ادوارد متوجه قصد آن خدمتگذار شده بود اما قبل از اینکه کاری کند متوجه شد که کشتی کویین آن و ریش سیاه مورد حمله قرار گرفته اند. ادوارد خودش را به کشتی رساند اما تلاشش موثر نبود و ریش سیاه توسط نیروهای انگلیسی کشته شد و خودش نیز از کشتی کویین آن خارج و به جک داو بازگشت. بعد از مرگ ریش سیاه ادوارد به سمت Great Inagua کشتی راند و توانست با چارلز وین ملاقات کند. در ادامه ادوارد تصمیم گرفت به دنبال کشتی پرینسس برود کشتی برده داری که روبرتز در آن قرار داشت. انها دریافتند که کشتی پرینسس بیشتر به سمت کینگستون مسافرت میکرده است. قبل از اینکه تصمیم بگیرد چه کار کند ادوارد به همراه چارلز وین تحت محاصره نیرو های جک راکهام قرار گرفتند.  راکهام تمام منابع ادوارد و وین را غارت کرده و انها را در یک جزیره رها کرد تا از گرسنگی بمیرند. بعد از چند ماه حضور در جزیره و کم شدن غذا و همچنین تنهایی، وین نتوانست دیگر تحمل کند و به درجه جنون رسید. او در ادامه دست به کار های عجیبی زد و دائما ادوارد را به دردسر انداخت. ادوارد ناچار شد اورا در جزیره تنها بگذارد و از جزیره خارج شد و با یک کشتی کوچک به Great Ingua برگشت. او توانست ادواله و ماری رید را پیدا کند که توانسته بودند راکهام را دستگیر کنند. ادوارد دوباره تیم قدیمی اش را جمع کرد و با کشتی جک داو به سفرش ادامه داد.ادوارد دوباره به دنبال روبرتز میرود و متوجه میشود که در ادامه پرینسس به زودی به کینگستون خواهد رسید جایی که تورس و هورنیگولد منتظر هستند. ادوارد یواشکی به نزدیکی این دو شخص میرود و میشنود که یکی از کشتی های آنها به مقصد پرینسسیپه حرکت کرده است جایی که دقیقا روبرتز آخرین بار در آنجا دیده شد. ادوارد به سرعت با جک داو به سمت پرینسیپه در آفریقا حرکت کرد. پس از چند ماه، ادوارد و خدمه اش به پرینسیپه رسیدند و و شروع به جستجوی کشتی پرنسس کرد و سرانجام با جستجو در اردوگاه های انگلیسی توانست روبرتز را پیدا کند. روبرتز به ادوارد گفت او محل رصدخانه را به ادوارد میگوید اما ادوارد میبایست خدمه کشتی پرینسس را آزاد کرده و کشتی او وار را به روبرتز بدهد و عنوان ناخدا را. پس از چند سال، ادوارد، روبرتز را در یک شبه جزیره ملاقات کرد اما ادوارد همچنان تحت تعقیب هورنیگولد بود و تصمیم گرفت که اورا از سر راه خود بردارد. او با کشتی جک داو به دنبال کشتی هورنیگولد رفت و این کشتی را مجبور کرد در کنار یک ساحل لنگر بندازد و خود ادوارد پیاده شروع کرد به تعقیب هورنیگولد و در نهایت او را به قتل رساند. پس از این ادوارد دوباره به نزد روبرتز رفت تا در ادامه بدون مزاحمتی به سمت جزیره لانگ بی مکانی که به گفته روبرتز رصد خانه در آنجا قرار داشت بروند. بعد از گذشتن از نگهبانان جزیره، روبرتز تمام همراهانش را کشت و به ادوارد گفت کسی نباید غیر از او و ادوارد با این محل اشنا شود. او سپس با همراه ویال های خون اشخاص مختلف وارد غار شد. او در ادامه برای ادوارد شرح داد که رصد خانه و اجزای داخلش این امکان را به شخص میدهند که با استفاده از ویال خون اشخاص بتوانند حرکات انها را به صورت زنده مورد برسی قرار دهند. او به عنوان مثال ویال خونی راکهام را درون جمجمه کریستالی قرار داد و در نتیجه تصاویر زنده از این شخص از نگاه جک راکهام نمایش داده شد. او در ادامه چند مثال دیگر توسط ویال های خون دیگر زد تا ادوارد را شگفت زده بکند. او که هدفش بدست آوردن ثروت بود قبل از اینکه بتواند کاری کند توسط روبرتز به آب انداخته شد. ادوارد از خیانت روبرتز بسیار خشمگین شد و تصمیم گرفت اورا به بدترین روش ممکن به قتل برساند او در نهایت توانست از رصدخانه فرار کند و در شرایطی بد با بدنی زخمی و بی جان به جنگ با روبرتز رفت، روبرتز افرادش را به جان ادوارد انداخت و ادوارد که بسیار ضعیف بود به سادگی به زمین افتاد، روبرتز در ادامه به ادوارد گفت که نیروی دریایی بریتانیا برای او جایزه گذاشته است و او میخواهد ادوارد را تحویل دهد تا خود جایزه را ببرد. در سال 1721 پس از چند ماه حبس در جامائیکا ادوارد به دادگاهی برده شد تا به عنوان شاهد در پرونده ماری رید و آن بونی شهادت دهد. قاضی ابتدا حکم اعدام ایندو را صادر کرد اما بعدا مشخص شد که انها اعلام کردند که بادار هستند و قاضی نمیتواند یک زن حامله را اعدام کند. در ادامه ادوارد با پیشنهاد تورس روبرو شد که به این صورت بود : آزادی در قبال مکان روبرتز. اما ادوارد این پیشنهاد را قبول نکرد و همچنان زندانی ماند. بعد از گذشت مدتی تابای خودش را به جامائیکا رساند و ادوارد را نجات داد همچنین او به ادوارد برای نجات دادن ماری رید و آن بونی کمک کرد. در میان فرار ماری رید نتوانست دوام بیاورد و از دنیا رفت و ادوارد، تابای و آن بونی توانستند از جزیره فرار کنند. پس این ماجرا ادوارد آن ابهت سابق خود را از دست داد و دائما روزش را به عیش و نوش و لذت سپری میکرد تا جایی که 90 درصد روز را همیشه مست بود اما در ادامه توسط ادواله به خودش آمد و دونفری به سمت مخفیگاه اساسین ها رفتند. در ادامه، ادواله از سمت دستیاری در کشتی جک داو استفا داد و گفت که تصمیم دارد به یک اساسین تبدیل شود. ادوارد نیز به نزد تابای رفت و از او خواست به او کمک کند تا اخرین خواسته ماری رید یعنی اصلاح گذشته اش را انجام دهد. او توانست مهارت های بیشتری را نزد اساسین ها کسب کند و َپس از کسب مهارت تصمیم گرفت روبرتز و تورس را بکشد و آن بونی را به عنوان جایگزین ادواله انتخاب کرد تا دستیار ادوارد در جک داو شود. ابتدا تصمیم گرفت به کینگستون رفته و وودز روجرز را از بین ببرد که موفق نیز شد. سپس دوباره به سمت پرینسیپه در آفریقا کشتی راند تا روبرتز را به قتل برساند. پس از یک تعقیب و گریز بر روی آب وارد کشتی روبرتز شد و با او مبارزه کرد و در نهایت توانست اورا به قتل برساند.ادوارد پس از مرگ روبرتز جمجمه کریستالی را ازآن خود کرد تا آخرین هدفش تورس را از میان بردارد. ادوارد به هاوانا رفت و ویال خونی تورس را در جمجمه کریستالی قرار داد و متوجه شد او در قلعه ای در شمال شهر قرار دارد. ادوارد به مکان مورد نظر رفت و تمپلار اعظم را کشت اما خیلی زود متوجه شد که او تورس نبوده و در نقش یک بدل ایفای نقش میکرده است. اما در ادامه متوجه محاصره شدن توسط سربازان تورس قرار گرفت و به هر نحوی بود از آن مکان فرار کرد او فهمید که ویال خونی اشتباهی از تورس در اختیار دارد و تصمیم گرفت به رصدخانه برگردد تا تورس واقعی را به قتل برساند. پس از رسیدن به جزیره لانگ بی متوجه حضور تورس در جزیره شد. ادوارد ابتدا نگهبانان غار را رد کرد و سپس خود تورس را با یک حرکت سریع به قتل رساند. پس از مرگ تورس ادواله و تابای وارد غار شدند، تابای جمجمه کریستالی را از ادوارد دریافت کرد و از او خواست تا به دنبال ویال های گم شده بگردد و ادوارد نیز موافقت کرد اما از تابای خواست تا ابتدا به انگلستان برود و همسرش یعنی کارولین را ملاقات کند اما ادوارد توسط نامه ای که تابای به او داد متوجه شد که همسرش دو سال پیش فوت کرده است و یک دختر از ادوارد به نام جنیفر اسکات دارد. ادوارد از مرگ همسرش بسیار ناراحت شده بود زیرا تنها دلیلی که او را وارد این ماجراها کرده بود رسیدن به یک زندگی خوب با کارولین بود. او در ادامه کشتی ای را به انگلستان فرستاد تا دخترش را برایش بیاورند.ادوارد در ادامه جزیره اینگوآی را به اساسین ها واگذار کرد تا به عنوان مقر جدید انها مورد استفاده قرار گیرد در ادامه نیز همراه دخترش جنیفر اسکات به لندن رفت و در ادامه نیز همسری جدید برای خودش برگزید و از او صاحب پسری بنام هیثم کنوی شد...

داستان بازی Assassin's Creed Rogue:

داستان بازی یکی دوسال بعد از وقایع Asaassin's Creed iv اتفاق می افتد ولی مانند دو نسخه قبل بازی دارای دو زمان است یکی حال و گذشته و زمان حال مانند نسخه پیشین از دید اول شخص یک آنالیزور دنبال میشود که قصد دارد خاطرات شی پاتریک را در جنگ هفت ساله کلونی نشین های آمریکا شمالی دنبال کند بازی در سال 1752 میلادی شروع میشود و شی پاتریک کورماک که حدود 4 سال از پیوستنش به محفل اساسین ها میگذرد بعد از یک ماموریت نسبتا دشوار همراه با لیام بهترین دوست او و چند اساسین دیگر به ویلای آکیلیس جوان بازمیگردند. آکیلیس همان استاد کانر در نسخه سوم سری است اما در آن بازه زمانی بسیار جوان بود و به تازگی به عنوان رئیس یا استاد اعظم اساسین ها انتخاب شده بود. شی پس از چند تمرین با لیام، هوپ جنسن و یک اساسین سرخپوست در ادامه آکیلیس که میدید شی از استعداد فوق العاده ای برخوردار است و میتواند به اساسین ها کمک بسیاری بکند او را به عنوان ناخدا کشتی موریگان معرفی کرد و در ادامه از او خواست تا یکی از تکه ها و شی های تمدن اولیه که در لیسبون قرار دارد را پیدا و برای او بیاورد.در این میان شی ماموریت های مختلف دیگری نیز انجام داد از جمله کشتن لارنس واشنگتن برادر جورج واشنگتن. لارنس که خود در حال مرگ بود توسط شی کشته شد در پی این قتل ها و کشتن تمپلار های مختلف توسط شی در ذهن او سوال های گوناگونی رخ داد. اینکه چرا اساسین ها فقط به فکر کشتن هستند و چرا تلاش نمیکنند قضیه ها را با بحث و گفتگو حل کنند. سرانجام روز موعود فرا رسید و شی با موریگان به لیسبون پرتغال رفت. شی اخباری راجب وقوع زلزله عظیمی در هائیتی بر اثر یک شی را شنیده بود اما توجهی به ان نکرد و فکر کرد که اساسین ها از کار خود مطمئن هستند.او وارد کلیسایی شد و با باز کردن 4 قفل با کمک هیدن بلیدش به زیر زمین ان کلیسا رفت و توانست آن وسیله اسرار آمیز از تمدن اولیه را پیدا کند اما به محض برداشتن آن زلزله عظیم و وحشتناکی در شهر به وجود آمدن شی که تنها راه فرارش را خارج شدن از شهر و رفتن به موریگان در دریا میدانست با تمام سرعت آشوب و خرابی های شهر پشت سر گذاشت درحالی که میدید تمام مردم شهر در زیر آوار در حال تلف شدن هستند. او در ادامه توانست خود را نجات دهد و به موریگان رفت اما وقتی شهر را دید که در حال ویرانی بود صبرش لبریز شد و به سوی آکیلیس حرکت کرد. او پس از رسیدن به نزد آکیلیس با عصبانیت او را مقصر تمام این اتفاقات میدانست او میگفت که زلزله هائیتی هم کار آنها بود و ادامه داد‌: «چند نفر دیگر باید بمیرن که شما متوجه اشتباهتون بشید!» جنسن و لیام در ادامه با عصبانیت اورا از اتاق بیرون انداختند شی که صبرش لبریز شده بود به اتاق آکیلیس رفته و کتاب خطی او که مکان های دیگر اشیا تمدن اولیه در آن وجود داشت را دزدید اما آکیلیس در آخرین لحظه به نزد شی رفت و در ابتدا به او گفت که اساسین ها درباره زلزله ها هیچ اطلاعاتی نداشتند. اما شی زیر بار نرفت برای همین آکیلیس عصبانی شد و آندو باهم درگیر شدند شی سرانجام از پنجره فرار کرده و به دنبال فرار از دست اساسین ها بود. بعد از مشکلات فراوان در فرار خودش را یک طرف دره و طرف دیگر لیام بهترین دوستش و هوپ و آکیلیس میدید.دوستانش سعی کردند اورا آرام کنند شی که بسیار ناراحت بود گفت که نمیتواند بگذارد افراد دیگری بمیرند اما قبل از اینکه کاری کند بهترین دوستش لیام به او شلیک کرد و شی به دریا افتاد... پس از چند وقت شی در خانه ای در نیویورک بهوش آمد و با آماده شدن به کمک یک پیرمرد و پیرزن به نزد جورج مونرو تمپلار معروف شهر رفت. او از شی درخواست کرد که به تمپلار ها بپیوندد و جلوی رفتار ظالمانه اساسین ها را در نیویورک بگیرد. شی در ادامه قبول کرد و چندتا از اساسین هایی که در گذشته با انها همکار بود را به قتل رساند اما اساسین ها که به خشم آمده بودند جورج مونرو را به قتل رساندند و قاتلش سربازان همان اساسین سرخپوست بودند. در ادامه که شی که اتش انتقام در دلش به وجود آمده بود تصمیم گرفت به یک تمپلار رسمی تبدیل شود پس با کمک دوستانش با هیثم کنوی استاد اعظم تمپلار ها آشنا شد و او را به محفل برده و اورا در حضور افرادی مثل چارلز لی به یک تمپلار رسمی تبدیل کرد و تصمیم گرفت در راه انتقام شی با او همکاری کند. اندو در ادامه توانستند ادواله یار قدیمی ادوارد کنوی دوست قدیمی پدر هیثم و اساسین وفادار را به قتل برسانند و این قتل به شخصه توسط شی پاتریک کورماک به انجام رسید در ادامه شی هوپ جنسن که دارای قدرت مسموم کردن عجیب دشمنان بود را با تمام دردسر هایش به قتل برساند. شی لحظه ای را که او در حال جان دادن بود را به سختی گذراند و بسیار ناراحت بود اما ناچار به انجام چنین کاری شد. او پس از کشتن یکی دیگر از سران اساسین بهمراه هیثم کنوی دریافت که لیام و آکیلیس به یکی دیگر از مکان های شی های تمدن اولیه یعنی قطب جنوب رفته اند شی با کمک هیثم به انجا میروند و در صحنه ای که لیام میخواست شی تمدن اولیه را بردارد به لیام هشدار داد که اگر این کار را بکند کل قطب جنوب بخاطر زلزله به زیر آب فرو میرود اما لیام به شی گفت که چه به سرش آمده که قصد کشتن بهترین دوستش را دارد و شی گفت :  «جالبه کسی این حرف رو میزنه که به من شلیک کرده..» در همین لحظه لیام تکه تمدن اولیه را برداشته و باعث وقوع زلزله بزرگ دیگری میشود اما در همان لحظه لیام شروع به فرار کردن میکند، شی او را دنبال کرده و پس از یک تعقیب و گریز طولانی سرانجام اورا از ارتفاع پرت میکند و خود نیز زخمی میشود، لیام هنگام مردن این جمله را با شی در میان گذاشت:لیام : « چرا تو عوض شدی.... تو همه دوستات، استادات و کسایی که بهت کم کردن رو کشتی...» شی :  «من فقط میخوام همه چیز رو درست و دنیا رو خوب کنم...» لیام :  «دنیا همین الانشم خوب هست...» و در ادامه میمیرد شی بسیار ناراحت شده و به دنبال آکیلیس میرود ولی هیثم را میبیند که قصد کشتن وی را دارد اما به او میگوید که کارهای اساسین ها فقط بخاطر تعصبشان است و قصد اسیب به مردم را نداشتند اما این تعصب باعث شده بود به هیچ چیز غیر از نبرد با تمپلار ها فکر نکنند. در ادامه هیثم را از کشتنش بازمیدارد اما هیثم به پاهای آکیلیس شلیک میکند بنابراین او دیگر در ادامه نتوانست مبارزه کند و به سختی راه برود. در ادامه شی مامور شد یکی دیگر از اشیا تمدن اولیه که در اختیار یکی از اساسین ها است را بدست بیاورد. او بعد از 20 سال تحقیق متوجه میشود که آن شی در دست چارلز دوریان پدر آرنو دوریان در پاریس است و او به پاریس رفته و چارلز را میکشد ولی چارلز در پایان عمرش میگوید که کانر در حال تدارک انقلابی در امریکا است و دیگر عصر تمپلار ها به پایان رسیده. شی که قصد بازنشسته کردن خودش را داشت گفت که بالاخره دوباره یه زمانی تمپلار ها قدرت را بدست میگیرند. پایان اساسینز کرید روگ شروعی بود برای داستان AC Unity...

سیستم مخفی کاری این سه بازی نسبت به دیگر بخش های گیم پلی، طراحی بهتری دارد

داستان بازی Assassin's Creed Chronicles China:

شخصیت اصلی بازی شائو جان نام دارد همان زنی که در انیمیشن Embers شاگرد اتزیو بود. پس از مرگ امپراطور ژنگانده، پادشاه چین، امپراطور دیگری بنام جیاجینگ بر روی تخت سلطنت مینشیند. این پادشاه به دلیل سادگی خود بازیچه دست گروه هشت ببر که از تمپلار های مختلف تشکیل میشوند و یک تمپلار بنام ژانگ یانگ این گروه را رهبری میکند، است. او تمام اساسین های چین را میکشد و باز مانده های کمی باقی میماند پس شائو جان به همراه استادش به غرب سفر میکند تا به ایتالیا برود و در شهر ونیس،مستر اساسین اتزیو آئودیتوره را پیدا کند و از او درخواست کمک کند...  اتزیو دو سال شائو را تعلیم میدهد و شائو اماده بازگشت به چین میشود تا از ژانگ یانگ و تمپلار ها بخاطر خونی که ریختند و بخاطر نابودی محفل انتقام بگیرد. همچنین او یک جعبه اسرار آمیز در اختیار دارد که اتزیو به وی داده بود. در میان ماموریت ها او دائما جعبه را از دست داده و باز پس میگیرد. او در ادامه تمام اعضای گروه هشت ببر و ژانگ یانگ را به قتل میرساند.

داستان بازی Assassin's Creed Chronicles Russia:

بازی در سال 1918 در زمان انقلاب معروف روسیه رخ میدهد. نیکولای اورلو یک اساسین قدرتمند در روسیه است که پس از سال ها خدمت و وفاداری به محفل به عنوان آخرین ماموریتش دستور میگیرد که یک جعبه اسرارآمیز که تصور میشود در آن یک تکه عدن وجود دارد را از امپراطور نیکولای دوم بدزدد پس بهمراه خانواده اش به آمریکا میرود. در بازی تمپلار ها نیز در فکر تصاحب این جعبه هستند و نیکولای دائما با انها در حال نبرد است. در بین دزدی جعبه، نیکولای مرگ بسیاری از فرزندان امپراطور را مشاهده میکند که او هیچ نقشی در آن نداشته است. در ادامه او تنها بازمانده از فرزندان امپراطور که آناستازیا نام داشت را نجات میدهد، نیکولای در ادامه در میابد که آناستازیا با روح اساسین شائو جان ارتباط دارد و با کمک روح او به یک قاتل حرفه ای تبدیل شده است. نیکولای به کمک آناستازیا باهم همکار میشوند و تمپلار های  شهر را از بین برده و در تلاشند که از جعبه اسرار آمیز محافظت کنند...

داستان بازی Assassin's Creed Chronicles India:

بازی در سال 1841 در زمان جنگ میان فرمانروایی Sikh و انجمن هند شرقی رخ میدهد. در شهر امریتسر در شمال شرق هند اساسینی بنام ارباز میر زندگی میکند کسی که دستور میگیرد که از کوه نور الماسی را که یک شی از تمدن اولیه است را برای محفل اساسین ها که در گذشته متعلق به انها بود بازپسگیرد درحالی که الان متعلق به استاد اعظم تمپلار ها ویلیام اسلیمن بود. در این راه ویلیام دوست ارباز، منتور حمید را گروگان میگیرد و ارباز اینبار سعی میکند تا اورا از دست ویلیام نجات دهد و سرانجام اینکار را نیز انجام میدهد. او  در ادامه تلاش میکند ویلیام و دستیارش الکساندر برنز را به قتل برساند. ارباز موفق میشود با کمک شی تمدن اولیه الکساندر را بکشد اما قبل از اینکه بتواند ویلیام را به قتل برساند او پایرا عشق ارباز را گروگان میگیرد و در ازای ازادی او الماس اسرار امیز را میخواهد، ارباز الماس را ناچار به ویلیام داده و بهمراه پایرا از دست سربازان ویلیام فرار میکند.

داستان بازی Assassin's Creed Unity:

باری دیگر کمپانی آبسترگو یک دستگاه بازی جدید بنام هیلکس میسازد که از طریق آن بازیکن میتواند به حافظه های ژنتیکی مختلف دست پیدا کند. بازی در یک سکانس به سال 1307 میرد جایی که بیست و سومین رهبر تمپلار تاریخ فرانسه که دی مولی نام دارد دستگیر میشود. او قبل از دستگیر شدن یک شمشیر و یک کتاب مهم را به یک تمپلار میسپارد و از او میخواهد که از آن به خوبی محافظت کند. بعد از مدتی دی مولی محکوم به مرگ در اتش میشود و قبل از اینکه زنده زنده بسوزد شاه فیلیپ چهارم و پاپ کلمنت پنجم را نفرین میکند. در ادامه اساسین ها به طور مخفیانه یک حافظه دیگر را در اختیار بازیکن قرار میدهند که به وسیله آن میتواند به سیج دسترسی پیدا کرده و سکانس های سانسور شده توسط شرکت آبسترگو را مشاهده کند. بازیکن با کمک این حافظه به شهر ورسای در سال 1776 میرود جایی که انقلاب کبیر فرانسه به کمک پتر کبیر در حال روی دادن است. شخصیت اصلی آرنو دوریان نام دارد، پسر اساسین چارلز دوریان که سال ها قبل توسط شی پاتریک کشته شد. آرنو با دختر یکی از والاترین تمپلار ها از کودکی دوست میشود و آندو باهم بزرگ شده و در ادامه حس عشق عجیبی بین آندو بوجود می آید. پدر الیز دلاسر با اینکه میدانست پدر آرنو یک اساسین بوده و با تمپلار ها دشمن دیرینه بوده است اما آرنو را به عنوان فرزندخوانده قبول میکند و او را بزرگ میکند. 13 سال بعد آرنو به جشن تمپلار شدن الیز دعوت میشود اما قبل از آن نامه ای به آرنو دوریان داده میشود تا آن را به دست پدر الیز برساند اما او به طور پنهانی نامه را در اتاق پدر الیز قرار میدهد و خود به نزد الیز رفته تا او را ملاقات کند اما ناگهان متوجه میشود که پدر الیز به قتل رسیده است. بر اساس یک اشتباه نیرو های پدر الیز، آرنو را متهم به قتلش میکنند و او را به زندان باستیل میبرند. آرنو همانند نسخه اول این بازی نوشته های عجیبی در زندان روی دیوار میبیند که ظاهرا به آخرالزمان اشاره داشت. او در زندان با اساسینی بنام بلک روبرو میشود و کم کم با او دوستی برقرار میکند. یک روز تمام زندانیان دست به شورش زده و میخواهند از زندان فرار کنند. بلک بعد از دیدن توانایی ها و استعداد آرنو از او میخواهد که به محفل اساسین ها بپیوندد. آرنو بعد از فرار از زندان هرچه سریعتر خودش را به الیز میرساند و الیز را ناراحت پیدا میکند. الیز به آرنو میگوید که نامه ای که او برای پدرش آورده بود در واقع هشداری برای جلوگیری از مرگ او بود و در ادامه به آرنو میگوید با قتل پدرش چیزی تغییر نکرده و او اکنون به یک تمپلار تبدیل شده است. آرنو با کمک بلک تصمیم میگیرد به محفل اساسین ها بپیوندد و توسط میرابوآ به یک اساسین تبدیل میشود. آرنو از محفل میخواهد که به او کمک کند تا عامل قتل پدر خوانده اش که یک تمپلار است و دی توماس نام دارد را از بین ببرد اما میرابوآ قصد دارد به جنگ میان تمپلار ها و اساسین ها پایان داده و میان آنها صلح برقرار کند برای همین کمکی به آرنو نمیکند. در ادامه آرنو شخصی را بنام توماس ژرماین را از گروگانی آزاد میکند. او توسط یکی از تمپلار های قدرتمند وقت یعنی لافرنیر به گروگانی گرفته شده بود. آرنو در ادامه لافرنیر را میکشد و به نزد الیز میرود.در کمال تعجب الیز به آرنو میگوید کسی که نجات داده است یعنی ژرماین همان کسی است که ترتیب قتل پدرش را داده است. آرنو با شنیدن این خبر عصبی شده و تصمیم های عجولانه و کارهای اشتباه زیادی انجام داد برای همین محفل اساسین ها نسبت به وفاداری اش به شک افتادند که چرا او دست به چنین کارهایی زده است. آرنو در میابد که ژرماین قصد دارد با تحریک مردم انها را برای اعتراض علیه پادشاه فزانسه وادار کند. آرنو تصمیم میگیرد که جلوی ژرماین بایستد اما با مشکلات زیادی روبرو میشود و با کمک افرادی مانند ناپلئون از سد موانع رد میشود. او در ادامه تلاش میکند تویلری را پیدا کند زیرا او میتوانست با دادن یک نامه به شاه لوئیس، وی را علیه اساسین ها بشوراند. در ادامه آرنو به نزد الیز رفته و از او که رهبری بسیاری از تمپلار ها را بر عهده دارد میخواهد که با اساسین ها همکاری کند و تلاش کند مکان ژرماین را برای آرنو فاش کند و الیز نیز در پاسخ میگوید که نمیتواند چنین کاری انجام دهد زیرا زیردستانش دچار تفرقه شده اند و به حرف هیچکس گوش نمیدهند. میرابوآ نیز از همکاری با الیز استقبال میکند زیرا فک میکند دوستی با الیز و در ادامه رهبر تمپلار شدن وی میتواند آغاز صلح میان اساسین ها و تمپلار ها باشد اما بلک از تصمیم او به خشم می آید و فکر میکند همکاری با تمپلار یه خیانت بزرگ به محفل و تاریخ محفل است پس برای جلوگیری از این تصمیم میرابوآ را مسموم و به قتل میرساند. بلک که در ادامه میفهمد آرنو متوجه کارش شده است از او درخواست میکند که با او همکاری کند اما آرنو قبول نکرده و با بلک درگیر میشود و در انتها اورا بخاطر کارش میکشد. در ادامه آرنو و الیز با بالون از آن مکان فرار میکنند و صحنه عاشقانه ای را رقم میزنند. پس از مدتی آرنو دوباره تصمیم به دنبال کردن ژرماین میگیرد و رد اورا تا مکان های مختلفی میزند اما نمیتواند اورا به قتل برساند در ادامه نیز با جدا شدن الیز از آرنو و تبعید شدن آرنو از سوی نمحفل به دلیل نافرمانی هایش آرنو را در افسردگی شدیدی قرار میدهد. پس از چندین ماه الیز، آرنو را در جایی از شهر پیدا کرده و از او میخواهد که به خودش بیاید زیرا هم اکنون پاریس در جنگ و هرج و مرج فراوان است و شهر به او نیاز دارد. آرنو به خودش می آید و با کمک الیز به سمت نماینده ژرماین که هرج و مرج را در شهر ایجاد کرده بود میروند. آندو وی را مجبور میکنند که محل ژرماین را لو دهد و او نیز مکانش را لو میدهد. سرانجام آرنو پس از جستجوی فروان ژرماین را در معبد پاریس پیدا میکند. اما ژرماین صاحب یک شمشیر قدرتمند بنام شمشیر بهشتی شده است، همان شمشیری که دی مولی آنرا در سال 1307 به یک تمپلار داد که قدرت باور نکردنی دارد.او در ادامه آرنو را زیر آوار حبس میکند اما الیز هنوز آزاد بود. ژرماین در حال فرار کردن بود و آرنو نیز در آوار گیرکرده بود الیز که میدانست اگر ژرماین فرار کند دیگرنمیتوانند اورا پیدا کنند میخواست که به دنبالش برود اما آرنو که از عواقب کارش میترسید از او خواست که اینکار را نکند اما الیز گوش نداده و به سمت ژرماین حرکت میکند. ژرماین قدرت شمشیر را بکار انداخته و الیز را کشته و خودش نیز زخمی میشود. در صحنه ای غم انگیز الیز در آغوش آرنو جان میدهد.آرنو به بالای سر ژرماین رفته و طوری وی را میکشد درد بکشد. در پایان آرنو اعتقادات خودش را تغییر داده و تصمیم میگیرد از پاریس محاظت کند و خاطرات عشق سابقش یعنی الیز را زنده نگه دارد. و در نهایت نیز اسکلت ژرماین راکه او را که در معبد رها کرده بود را به گورستان شهر پاریس منتقل میکند.

داستان بازی Assassin's Creed Syndicate:

بازی دوباره در دو بازه زمانی اتفاق می افتد و مثل همیشه یکی زمان گذشته و یکی زمان حال، در زمان حال شان و ربکا کرین به دنبال یافتن سیب های بهشتی برای مقابله با تمپلار ها و جونو هستند و در زمان گذشته نیز در سال 1868 در زمانی که انگلیس پا به انقلاب صنعتی گذاشته است رخ میدهد.در سال 1868 پسر اساسین هندی یعنی ارباز، هنری گرین یک نامه برای محفل اساسین های شهر های مختلف انگلیس نوشت که در آن ذکر کرده بود تمپلار ها با رهبری کرافورد استاریک تقریبا محفل اساسین ها در لندن را نابود کرده و استاریک قصد دارد با قدرتی که به دست آورده است بعد از لندن، کل بریتانیا و سپس کل جهان را تصاحب کند و با این روند که پیش میرود قطعا میتواند همچین امری را به فرجام برساند و همچنین ذکر کرد که او تمام گروه های چه سیاسی و چه خلافکاری لندن را زیر سلطه خود درآورده است. در نتیجه جیکوب و ایوی فرای که شخصیت های اصلی بازی هستند دست به کار میشوند و جیکوب ابتدا یک آهنگر را کشته و سپس ایوی به سراغ بریوستر میرود. ایوی او را پیدا کرده و میبیند که او در حال پیدا کردن مکان یک شی بنام سیب بهشتی است ایوی وی را کشته اما بریوستر در لحظات آخر عمرش به ایوی میگوید که کرافورد استاریک تقریبا مکان یکی دیگر از سیب های بهشتی یا عدن را پیدا کرده و اگر آن را به دست بیارد هیچ کس در دنیا توان مقابله با وی را ندارد. جیکوب و ایوی سپس در لندن به نزد هنری گرین رفته و نظرات خودشان را برای مقابله با استاریک در میان میگذارند. جیکوب معتقد است که باید مستقیم به دنبال پیدا کردن و قتل کرافورد استاریک باشند اما ایوی معتقد است که بهتر است انها ابتدا سیب بهشتی را پیدا کنند. آنها در نتیجه تصمیم میگیرند محفل اساسین ها را قدرتمند و سپس باند خلافکاری متهد به خود را تشکیل و در نهایت سران تمپلار هارا یکی پس از دیگری از میان بردارند. جیکوب پس از مدتی متوجه میشود که استاریک یک چیز اسرار آمیز را در شهر پخش کرده که دارد به آهستگی و کندی و بدون توجه شهر را مسموم میکند پس تلاش میکند جلوی این اقدام را بگیرد. جیکوب و ایوی کارخانه یا آزمایشگاهی را که این سم را تولید میکند را پیدا و یا کشتن مدیر و صاحب این کارخانه به انتشار این سم پایان میدهد. در ادامه نیز آنها برای متوقف کردن سرقت بانک لندن توسط تمپلار ها سران دیگری از تمپلار هارا که در این سرقت نقش داشتند به قتل رساندند. جیکوب در ادامه متوجه شد که شخص تمپلاری بنام Attaway یکی از خویشاوندان استاریک است و در خرابی لندن نقش به سزایی دارد برای همین او را به قتل میرساند. ایوی که به دنبال سیب عدن بود با برسی یک سری مدارک و اطلاعات متوجه شد که تمپلار به دنبال یکی از اشیا از شاخه سیب های عدن هستند که با دیگر اشیا تفاوت دارد و کفن عدن نام دارد که میتواند عمیق ترین زخم هارا درمان و افراد پیر را جوان کند. او با تحقیق متوجه میشود که کفن عدن در برج لندن قرار دارد در نتیجه به آن مکان میرود اما با تورن مواجه میشود، ایوی تورن را میکشد اما تورن قبل از مردن به ایوی میگوید که کفن عدن هیچوقت در برج لندن نبوده است و سپس میمیرد.ایوی به نزد هنری رفته و اتفاقات را با او در میان میگذارد و هنری نیز مکان هایی را برای وجود داشتن کفن در آنجا ها است را حدس میزند. در ادامه نیز کرافورد استاریک که دید اطرافیان و یارانش یکی پس از دیگری کشته میشوند به شخصه تصمیم گرفت به سراغ کفن عدن برود و آن را مال خود کند. اما در سویی دیگر دو خواهر برادر دوقلو یعنی جیکوب و ایوی با عقیده های متفاوتشان در حال نزاع با یکدیگر بودند و دیگر نمیخواستند با هم کار کنند اما هنری به آنها گفت که هرچه سریعتر این بازی را تمام کنند و قبل از اینکه استاریک به کفن دست پیدا کند و کل بریتانیا را زیر سلطه خود ببرد، با او مقابله کنند. ایوی و جیکوب تصمیم گرفتند که به دعوا میان خود پایان دهند و برای نجات بریتانیا باهم همکاری کنند. آنها به نزد استاریک رفتند و اورا پیدا کردند اما دیگر دیر شده بود و استاریک کفن را مال خود کرده بود. ایوی، جیکوب و هنری با کمک یکدیگر استاریک را شکست داده و اورا میکشند و کفن عدن را از دسترس او خارج میکنند.

داستان بازی Assassin's Creed Origins:

Assassin’s Creed Origins مانند یک نقاشی هنری!

بازی در دو بازه زمانی دنبال میشود یکی زمان حال و دیگری که اصلی ترین بخش بازی است گذشته. برخلاف چندین نسخه قبل یوبیسافت اطلاعات بهتری را از زمان حال در اختیار گیمر قرار داده است. در زمان حال شخصی بنام لیلا حسن همراه با همکارش برای پیدا کردن یک شی باستانی به مکانی در مصر از  طرف آبسترگو فرستاده میشود اما لیلا بجای آن مومیایی آیا و بایک را پیدا میکند او که یک دستگاه آنیموس در اختیار خود دارد با کمک گرفتن دی ان ای مومیایی ها و از روی کنجکاوی بدون اطلاع دادن به آبسترگو و با وجود مخالفت همکارش تصمیم میگیرد خاطرات بایک و آیا را دوباره زنده کند بایک از سیوا یک Medjay و نگهبان در شهر است که با تعصب خاصی از شهر و منطقه اش یعنی سیوا محافظت میکند. او همسری بنام آیا دارد که در ادامه طی این رابطه پسری بنام خیمو توسط آیا به دنیا می آید. خیمو 6 یا 7 ساله میشود و بایک همچنان در شخص محافظ شهرش ایفای نقش میکند و سرانجام در 49 سال قبل از میلاد مسیح دشمنانی برایش به وجود می آیند که گروه Order of the ancient نام دارد. آنها خیمو و بایک را دزدیده و به غار مخفی در شهر میبرند. آنها که ماسک بر صورت دارند فکر میکنند بایک دارای قدرت اسرار آمیزی است که میتواند بکمک یک گوی درخشان (سیب عدن) دروازه اسرار آمیزی را باز کند. اما بایک اعلام میکند که هیچ اطلاعی درباره انچه که انها میگویند ندارد ولی افراد داخل گروه حرف بایک را باور نمیکنند. پس از گذشت مدتی بایک به کمک خیمو توسط یک خنجر ازاد میشود، بایک خنجر را گرفته و قصد کشتن تمام اعضای گروه را دارد اما آنها خیمو را میگیرند بایک که قصد نجات پسرش را دارد با خنجر به سمت یکی از اعضای گروه حمله میکند اما آن شخص جاخالی داده و خنجر بایک وارد شکم خیمو شده و او کشته میشود. بایک به دستان خودش پسرش را به قتل رساند او که کاملا از خود بیخود شده است توسط فردی که در پشت سرش قرار دارد بیهوش میشود. یک سال بعد در 48 سال قبل از میلاد مسیح بایک تصمیم میگیرد با کمک آیا و تاسیس محفل اساسین ها شروع به انتقام از گروه Order of the ancient کند برای همین برای پیدا کردن آنها از سیوا به شهر های همسایه مهاجرت کرد. آیا نتوانست با مرگ پسرش کنار بیاید برای همین به نزد پسر عمویش در اسکندریه رفت تا با او زندگی کند و مدتی از سیوا دور باشد. بایک Hepzefa دوست و یار قدیمی اش را محافظ سیوا اعلام کرد و از سیوا خارج شد. پس از 1 سال بایک متوجه یکی از افرادی که در آن روز در غار وجود داشتند شد. این شخص Rudjek نام داشت و در مزارع ساقکارا زندگی میکرد. بایک مکان Rudjek را پیدا کرد اما در انجا با محافظ قدرتمندی بنام هیپاتوس روبرو میشود او هیپاتوس را از پیش رو برداشته و هیپاتوس فرار میکند.  با بدنی زخمی به مصاف Rudjek میرود و وی را میکشد. بایک پس از کشتن اولین عضو گروه شروع به ادامه جستجو برای پیدا کردن دیگر اعضا میکند. او پس از جستجوی فراوان تصمیم میگیرد به سیوا بازگردد اما در شهر متوجه محافظ Rudjek، هیپاتوس میشود. او با وی درگیر شده و کارش را با هیدن بلیدش تمام میکند. در ادامه بایک متوجه میشود که شخصی بنام مدونامون کنترل شهر سیوا را برعهده گرفته و دارد جنایت های مختلفی در شهر انجام میدهد. بایک سلاح های خود را ارتقا داده و به جنگ با مدونامون میرود. او با کمک سیب عدن که در گذشته توانسته بود از گروه Order of the ancient بگیرد سر مدونامون را خورد میکند و مغزش را روی زمین میریزد. در ادامه بایک به اسکندریه رفته و با کمک پسر عموی آیا، وی را پیدا میکند در ادامه آیا به بایک میگوید که دو تن دیگر از اعضای Order of the ancient را به شخصه کشته است. یکی از انها The Vulture و دیگری کتیسوس نام دارد. در ادامه نیز آیا پاپیروس سلطنتی را به بایک نشان میدهد و به او میگوید آن را از طریق جاسوسش نزد بطلیموس که اپولودوروس نام دارد به دست آورده است. بعد از مدتی آندو معتقدند عضوی که به شخصه جلوی چاقوی بایک جاخالی داد و باعث شد که خیمو بمیرد یودوروس نام دارد. آیا قصد انجام کاراهایی را برای قتل یودوروس دارد اما توسط گنادیوس حاکم یکی از ایالت های اسکندریه تحت تعقیب قرار میگیرد. بایک برای همین به شرق اسکندریه رفته و گنادیوس را پیدا و میکشد. اما حالا نوبت به آخرین عضو یعنی یودوروس است. بایک میداند که یودوروس اسنیکی از معبد سیوا است در نتیجه به حمام یونانی ها رفته و تلاش میکند وی را قتل برساند، یودوروس حمله بایک را دفع کرده و سعی میکند اورا در آب غرق کند بایک در لحظه های آخر ماشه هیدن بلیدش را میکشد و توسط آن به یودوروس شلیک میکند و انگشت حلقه خود را نیز از دست میدهد. او پس از کشتن یودوروس به نزد آیا میرود و همه چیز را برایش تعریف میکند.پس از اینکه بایک و آیا تمام مصوبان قتل پسرشان را به زانو در آوردند آیا به دستور ملکه کلئوپاترا تصمیم میگیرد بطلیموس سیزدهم را به قتل برساند و موفق نیز میشود اما قبل از آن بایک به آیا کمک کرد که یک کالا قاچاق را به نزد کلئوپاترا ببردند. بعد از مدتی آیا و بایک در کمال تعجب میفهمند که افرادی بنام فلوویوس و سپتیومیوس افرادی هستند که در گروه order of the ancient حضور داشته و یکی از عاملان قتل خیمو هستند. بایک ابتدا در مصر فلوویوس را پیدا و کشت در ادامه نیز آیا موفق به قتل سپتیومیوس شد. آندو در ادامه نیز با کمک هم سزار همکار نزدیک ملکه کلئوپاترا را به قتل رساندند آیا نیز توانست در نهایت ملکه کلئوپاترا را مسموم کند و بکشد.

داستان بازی Assassin's Creed Odyssey:

داستان بازی در زمان های خیلی دور حتی دورتر از جریانات داستان AC Origins میرود. داستان بازی در بازه زمانی 431 سال پیش از میلاد مسیح و دی میان جنگ پلوپونز اتفاق می‌افتد، جنگی که سال‌های زیادی به ریختن خون و خونریزی میان دو جبهه اسپارتان و آتن منجر گشت. داستان بازی را می‌توانید با انتخاب یک شخصیت از میان دو کاراکتر و خواهر و برادر بنام های الکسیوس و کاساندرا انتخاب کنید. سرنوشت شما در انتهای بازی بستگی به دو انتخاب داره، اینکه ابتدا چه شخصیتی را برای شروع داستان انتخاب کنید و دیگری آنکه چه جبهه ای را برای مبارزه انتخاب کنید. به طور کلی شما می‌توانید در طول بازی کردنتان برای یکی از دو گروه اسپارت و آتن مبارزه کنید و از همان ابتدا جبهه خود را انتخاب کنید. از آنجا که بازی AC Odyssey همانند نسخه قبل خلق و خوی نقش آفرینی به خود گرفته است و انتخاب دیالوگ در آن وجود دارد، بازیکن در انتها می‌تواند به چندین و چند پایان برسد...

داستان بازی در این مقاله با محوریت شخصیت کاساندرا انتخاب شده است پس داستان با فرض بازی کردن در نقش کاساندرا توضیح داده می‌شود. 

در 431 سال پس از میلاد بسر میبریم جایی که نیکولاس پدر کاساندرا شبانه روز در پی تمرین دادن او برای ساختن مبارزی بلفتره برای آینده یونان باستان است. درواقع این ذهنیت از وقتی در ذهن پر پیچ و خم نیکولاس شکل میگیرد که کاسندرا روزی با نیزه پر ابهت و شکسته لئونیداس بزرگ، اسطوره یونان باستان دیده میشود. مثل اکثر داستان هایی که در طول سالیان سال به گوش همه ما برخورد کرده است، روزی یپشگوی آپولو یک پیش بینی عجیب و غریب و ترسناک از آینده اسپارت میکند. او مدعی می‌شود که برادر کاساندرا که الکسیوس نام دارد روزی به کثیف ترین شکل ممکن اسپارت را به آتش خواهد کشید و سرنوشت شوم در انتظار آن‌هاست. نیکولاس و سایر افراد بلند مرتبه که از آینده و آبروی خود میترسیدند تصمیم گرفتند با دستور دادن به یک کشیش تصمیم به قتل الکسیوس بزنند غافل از اینکه هرگز نمیتوان در سرنوشت دستی وارد کرد! الکسیوس به کوهی بلند برده می‌شود تا به پایین انداخته شود، کاساندرا سریع خود را به صحنه میرساند و تصمیم دارد کشیش را از این کار متوقف کند. نه تنها موفق به چنین کاری نمی‌شود بلکه موجب بر هم خوردن تعدال کشیش و افتادن غیر عمدی الکسیوس به پایین دره می‌شود. پس از این واقعه نیکولاس و سایرین بازهم با ترس از آبروی خود ناچار می‌شوند با بهانه خیانت کاساندرا را هم از آن دره به پایین بیندازند! 

کاساندرا در ادامه از آن حادثه جان سالم به در برد و خود را به ساحل رسانده و با یک قایق عازم اب های آزاد و سرنوشتش شد. اما در این راه طوفانی شدید موجب سرنگون شدن قایق او و فرستاده شدن وی به سرزمین کفالونیا شد. کاساندرا در این منطقه زیر دست استادش یعنی مارکوس شروع به تعلیم و تربیت هنرهای رمزی گرفت و استعداد و توانایی خود را در این زمینه دو چندان کرد. در ادامه او که حالا بک جنگجوی ماهر و بی طرف بود تبدیل به یک مزدور شد. مزدور در لغت به فردی گفته می‌شود که با گرفتن پول از هر گروه تصمیم به قتل، سرقت یا انجام ماموریت های دیگر مطابق میل فرستنده می‌گیرد. سایکلاپس مامور و حاکم آن منطقه از کاساندرا هراسان بود. در ادامه مارکوس برای جمع اوری پول برای کساندرا تصمیم گرفت به او یپشنهاد ماموریت ها و کارهای زیاد و همچنیم خطرناکی را بدهد تا هم موفقیتی برای خودشان به دست آید و همچنین بخشی از بدهی هایش را به کاساندرا پرداخت کرده باشد. او در ادامه با فردی بنام اپنور مواجه شد، شخصی که با استفاده از توانایی مزدوری کاساندرا به او پیشنهاد های فراوان و وسوسه کننده ای میداد و کاساندرا نیز آنها را میپذیرفت. در یکی از این ماموریت ها اپنور به کاساندرا دستور داد تا وی به مگاریس برود و بک ژنرال اسپارت بنام گرگ اسپارت را به قتل برساند. کاساندرا مشکل و ضعفی برای انجام این ماموریت نداشت اما تنها مشکلش نداشتن وسیله نقلیه از جمله کشتی برای سفر به مگاریس بود. او در ادامه با شکست دادن سایکلاپس و نجات دادن فردی بنام برنابا توانست نظر وی را به خود جلب کند و کشتی بنام ادرستیا را در اختیار او بگذارد. او در راه دریایی اش تا مگاریس متوجه امری بزرگ شد و اینکه گرگ اسپارت همان پدر او یعنی نیکولاس است. کاساندرا با شنیدن این خبر بسیار پریشان شد اما وقتی برای تامل نداشت. او به سرعت خود را به مگاریس رساند. مدتی گذشت و نیکولاس نامه ای برای کاساندرا میفرستد و در آن از وی درخواست دیدار میکند. کاساندرا میپذیرد و به نزد نیکولاس میرود. کاساندرا ابتدا با مخفی کردن هویت واقعی خود به وی خبر جایزه ای که برای سر او گذاشته اند را میدهد و نیکولاس هم به سرعت متوجه هویت مخفی کاساندرا میشود. بعد از گفتگویی کوتاه کاساندرا به جواب سوالات ناگفته اش میرسد. اول اینکه مادرش زنده است و در جایی مخفی شده است و دیگری اینکه نیکولاس هرگز پدر واقعی او نبوده و در واقع او پدر خوانده کاساندرا بوده است. کاساندرا اینجا دو انتخاب دارد اینکه آیا نیکولاس را بکشد یا زنده بگذارد. اگر تصمیم به کشتن نیکولاس بگیرید در ادامه باید با پسر خوانده او نیز مبارزه ای ترتیب دهید که در نهایت برنده کاساندرا خواهد بود. 

کاساندرا به آدرستیا برگشت اما در بین راه برنابا برای او مشخص کرد که برای دیدار مادرش باید به یک پیشگو مراجعه کند. کاساندرا در برخورد با الپنور بت مشکل مواجه میشود. زیرا او درخواست قتل دیگر اعضای خانواده کاساندرا را نیز به وی میدهد و با دیدن امتنا کاساندرا با خشم و غضب درخواست قتل او را میدهد اما در نهایت موفق نمیشود و از دست کاسندرا فرار میکند. کاساندرا به پیش پیشگو رفته و او نیز ضمن دانستن هویت واقعی کاسندرا به او اطلاعاتی را در خصوص فرقه کوسموس، فرقه ای که پشت پرده اصلی از هم پاشیدن خانواده کاساندرا بوده اند، فرقه ای الپنور در آن فعالیت میکرد و همچنین گروهی که هم اکنون در زیر معبد اپولو به فعالیت میپردازد. کاساندرا به نزدیکی جنازه الپنور میرود و با پیدا کردن ماسک و لباس مخصوصش تغییر هویت داده و به سوی مخفیگاه گروه کوسموس حرکت میکند. کاساندرا در ادامه با دیگر اعضای فرقه ملاقات میکند که همه از یک شی هرمی قدرتمند و رئیس خونخوارشان یعنی دیموس صحبت می‌کنند. کاساندرا فهمید که آن شی هرمی شکل دارای قدرت های فرا طبیعی و خطرناک است. در ادامه نیز دیموس وارد صحنه شد و با در دست داشتن سر الپنور افشا کرد که خائنی در میان آنها وجود دارد. وقتی نوبت به کاساندرا رسید، کاساندرا متوجه شد دیموس در واقع همان بردار به ظاهر مرده اش یعنی الکسیوس است و الکسیوس نیز از هویت واقعی کاساندرا مطلع شد اما تصمیم به هیچ اقدامی نگرفت، او نفر دیگری را به عنوان خائن دروغین به قتل رساند تا هویت کاساندرا مخفی بماند. کاساندرا که خود نیز پریشان شده بود در نهایت با دزدیدن هرم قدرتمند از معبد فرار کرد. 

کاساندرا به نزد پیشگو برگشت و به همراه کاساندرا به این نتیجه رسیدند که باید به غار آندروس بروند زیرا در آنجا بسیاری از جواب های سوال هایشان را خواهند یافت. در ادامه با رسیدن به غار مربوطه کاساندرا برای دومین بار فلش بک و مروری بر گذشته مشاهده کرد. گذشته ای که در آن مادر کاساندرا نیزه لئونیداس را در دستان او گذاشته و به او ماموریت مهم خاندانشان را گوشزد میکند. در ادامه نیز شما کمی در نقش شخصیت لیلا حسن که در دستگاه آنیموس خاطرات کاساندرا را مرور میکند به بازی خواهید پرداخت. 

در ادامه کاساندرا در یک اتفاق با دیموس یعنی همان الکسیوس بردارش دیدار کرد. او در تلاش بود با آرامش الکسیوس را متقاعد کند که برای پیدا کردن مادرشان به او کمک کند اما ظاهرا الکسیوس میلی به همکاری نداشت و فقط به کاساندرا خبر نقشه اش در خصوص به قتل رساندن پرکیلس گفت. پیشگو به کاساندرا پیشنهاد داد که برای هشدار دادن و یا حتی گرفتن سرنخ هایی از مادرش به نزد پرکیلس برود. انها به یپش پرکیلس رفتند و کاساندرا در انتها سرنخ هایی از مادرش گرفت، اینکه باید به نزد زنیا در پئوس برود تا راحت تر بتواند مادرش را پیدا کند. کاساندرا با رفتن به آن شهر با هیپوکراتس دیدار کرد شخصی که خاطراتی از یک زن جوان که احتمالا مادر او بود برای وی بازگو کرد. کاساندرا با رفتن به نزد زنیا مطلع شد که مادرش زمانی بنام فینیکس بوده و در مقام دزد دریایی اقدام به سرقت میکرده است. کاساندرا به آتن میرود تا اطلاعات بیشتری در خصوص مادرش کسب کند. او به نزد اسپاسیا میرود که همسرش اطلاعاتی در خصوص مادرش دارد. اما همسر او دچار بیماری طاعون شده است؛ طاعونی که شهر آتن را به جهنم تبدیل کرده است. آسپاسیا گفت که باید برای کمک کردن به او ابتدا حال همسرش بهبود یابد. کاساندرا برای کمک کردن به همسر آسپاسیا دنبال دارو میرود اما در نهایت با جنازه او که توسط چند نگهبان کشته شده بود مواجه میشود. در این میان که کاساندرا به شدت خشمگین است سقراط و بقراط خبر گم شدن پریکلس را به او میدهند. کاساندرا خشمش را شر انها خالی میکند و تظاهر میکند این موضوع اصلت برایش اهمیتی ندارد. اما متوجه میشود آسپاسیا محل را برای یافتن پریکلس ترک کرده است. او در نهایت دیموس را پیدا میکند که درحال کشتن پریکلس است و کاری نیز از دستانش بر نمی اید. کاساندرا تصمیم میگیرد آتن را ترک کند. کاساندرا با آسپاسیا به جزیره ای ناکسوس رفت. او که هم اکنون در نقش حافظ امنیت جزیره فعالیت میکند و میرین نیز نام واقعی اوست با کاساندرا دیدار میکند و و در نهایت تصمیم میگیرند بعد از برقرار کردن نظم ناکسوس به سراغ فرقه و دیموس بروند و خانواده خود را باری دیگر متحد کنند. کاساندرا در ادامه ماجرا به سراغ یافتن پدر واقعی خود یعنی فیثاغورث رفت و انجا با وی دیدار کرد. پدر او به وی توضیح داد که چگونه با عصای اسرار آمیزش راز آتلانتیس را از خارجیان پنهان کرده است. او به کاساندرا گفت برای تکمیل ماموریتش نیاز به چند شی و سازه دارد بنابراین کاساندرا مامور پیدا کردن این اشیا شد. در ادامه لیلا حسن در زمان حال به ان معبد رفت و دوباره در آنیموس خوابید تا از نحوه پیدا کردن آن اشیا توسط کاساندرا مطلع شود.

کاساندرا سپس برای یافتن اولین قطعه به اسکورتا و کاخ کنوسوس رفت. در آنجا به دخمه ای رسید که راه ابز کردنش را نمیدانست. آردوس فردی بود که کاساندرا با وی روبرو شد. او به کاساندرا پیشنهاد کرد که باید در دخمه را باز کند و ضمن نجات دادن پدرش، میتواند قطعه مهم را نیز در آن مکان پیدا کند. کاساندرا با پرس و جوری فراوان و تلاش هایش سرانجام توانست در را باز کند اما در آنجا با مینوتور روبرو شد که شاخش همان قطعه اسرار آمیز بود. او توانست مینوتور را شکست دهد و با گرفتن شاخش به سوی فیثاغورث بگردد. همچنین بازی‌باز در این صحنه متوجه میشود که تکه و سازه های مورد نیاز در واقع همان قطعه های عدن هستند. کاساندرا برای یافتن قطعه دوم به منطقه بویوتا رفت. اسفینیکس کسی بود که تندیس یا قطعه عدن را در اختیار داشت. کاساندرا از او خواهش میکند تا قطعه را تحویل دهد اما قبلش باید به سوالات اسفنیکس پاسخ می‌داد. بعد از اینکه کاساندرا به تمامی سوالات به درستی پاسخ داد اسفینیکس کشته شد و پری از بدن او نمایان گشت، کاساندرا آن پر را مال خود کرد زیرا یکی از قطعه های عدن بود. برای قطعه سوم کاساندرا ناچار بود به جزیره کیثیرا برود. در آنجا با مردی روبرو شد که خود را خدا مینامید و اسیر شده بود. کاساندرا به او کمک کرد و آن فرد نیز ترتیب قرار ملاقاتی با برادران و خواهرانش برای کاساندرا ترتیب دید. کاساندرا به نزدیکی غاری رسید و درب بزرگی را مشاهده کرد. به گفته آن مرد این در راهی برای رسیدن به خواهران و برادرانش بود. اما به محض باز شدن در توسط کاساندرا موجودی بنام سایکلاپس ظاهر شد و آن مرد را کشت. کاساندرا با سایکلاپس مبارزه کرد و بعد از شکست دادن او چشمش را به غنیمت برد؛ چشمی که سازه سوم مورد نیاز بود. اما سازه آخر مارا به نزد مدوسا برد، هیولایی افسانه ای که با نگاه کردن به دیگران می‌توانست آن‌ها را به سنگ تبدیل کند. کاساندرا طی مبارزه ای با این هیولا توانست او را شکست دهد و یکی از مارهای او را برداشته و تیکه چهارم را نیز تصاحب کند. 

کاساندرا به نزد پدرش بازگشت و آنها با قراردادن هر چهار تیکه درون جایگاهشان صدای بزرگی از آلشیا شنیدند. قدایی که ابتدا به راهی که کاساندرا در پیس گرفته بود اشاره میکرد و صدایی که علم فیثاغورث را بسیار خطرناک دانست. فیثاغورث به کاساندرا دستور داد تا معبد یا غار را مهر موم کند و برای این امر عقای قدرتمندی را به او داد. کاساندرا هم به درستی این کار را عملی کرد. سءس بازی دوباره به نزد لیلا حسن باز میگردد، لیلا حسن میتواند صحبتی کوتاه با جسم غیر طبیعی کاساندرا داشته باشد. در آن جسم کاساندرا به لیلا میگوید باید همان کار که سال ها قبل انجام شد را به اتمام برساند یعنی باید با استفاده از عصا آن معبد را مهر و موم و سرانجام عصا را یک بار برای همیشه نابود کند. لیلا قبل از انجام داد هرکاری دوباره به آنیموس برگشت تا بخش تکمیل شده تاریخ را مشاهده کند. 

در یونان باستان کاساندرا با هردوروت سوار بر کشتی باری دیگر به جزیره درستیا بازگشت و در آنجا روح فیثاغورث را دید که از او میخواست عصای قدرتمند را بردارد و توازن در دنیا را با استفاده از آن حفظ کند. با بازگشت کاساندرا به شهر زندگی مادرش میرین به نزد او آمد به او اطلاع داد که نامه‌ای دریافت کرده که حاوی اطلاعاتی در خصوص یکی از شاهان اسپارتان و اعمال مخفیانه او با فرقه است. به این ترتیب کاساندرا یا براسیداس به آرکادیا سفر کرد. قبل از آن کاساندرا برای ملاقات با پولمارکوس به یویوتیا رفت و در کمال شگفتی استنتور را در این مقام دید. کاساندرا و استنتور علیرغم تمام مشکلاتی که با هم داشتند اما با کمک هم در جنگ پیروز شدند. البته قبل از آن کاساندرا خبر از دست رفتن خانه مادرش را شنیده بود و برای رفع این موضوع قرار شد کارهای مختلفی را برای متقاعد کردن شاهان اسپارت در خصوص حفظ خانه مادرس انجام دهد. او ابتدا با مبارزات بی شماری که انجام داد اسپارت را قهرمان المپیک کرد. پس از این کار کاساندرا به اتاق سلطنتی اسپارتان برگشت و خبر موفقیت در المپیک را به آن‌ها داد اما این را هم گفت که از همکاری های پوسانیاس با فرقه نیز باخبر است. او بخاطر این تهمت بدون مدرک به بیرون پرت شد اما کاساندرا با تعقیب پوسانیاس او را کشت سپس باری دیگر به نزد شاهان اسپارت رفت و نامه مخفی که از جیب پوسانیاس برداشته بود را به آرخیداموس نشان داد تا آن‌ها را در خصوص همکاری های پوسانیاس با فرقه آگاه کند.

سپس کاساندرا متوجه شد دیموس یعنی برادرش الکسیوس در منطقه ای جنگی قرار دارد و، جایی که آتنی و اسپارت ها در حال نبرد با هم هستند اسپارتان ها را می‌کشد. کاساندرا به محل مورد نظر رفت و به اسپارت ها کمک کرد اما با دیموس روبرو شد که میخواست با او مبارزه کند. اما دیموس طی اتفاقی بیهوش شد کاساندرا تا رفت به او کمک کند خود نیز به سرنوشت الکسیوس دچار شد. کاساندرا بهوش آمد و خود را درون زندانی دید. الکسیوس خواستار صحبت با کاساندرا شد و کاساندرا اذغان کرد که فرقه میخواهد خانواده‌شان را نابود کند. در این بین کلئون امد و الکسیوس را بیرون برد و خود دو سرباز را برای کشتن کاساندرا اجیر کرد اما کاساندرا آن دو مزدور را کشت و با گرفتن تجهیزات خود از سقراط از زندان فرار کرد. کاساندرا چندی بعد دوباره متوجه حضور دیموس در ارتش آتنی ها برای مبارزه با اسپارتان ها شد. کاساندرا به همراه براسیداس دوباره به ارتش اسپارتان ملحق شد اما دیموس، براسیداس را کشت و با کاساندرا درگیر شد. اما کلئون با تیر و کام تیری را به سوی کاساندرا شلیک کرد که به کمر الکسیوس خورد و اورا مجروح کرد. کاساندرا بخاطر این کار کلئون را کشت. حال اینجا با توجه به انتخاب ها و اتفاقات رخ داده پایان های متفاوتی را خواهید دید که در بعضی از آنها الکسیوس در طی نبردی با کاساندرا کشته میشود و اما در دیگری میرین و کاساندرا با هم دیگر الکسیوس را متقاعد میکنند که به خانواده برگردد...

داستان فیلم ‌Assassin's Creed 2016:

در سال 1492 در زمان جنگ Granda شخصی بنام آگیلار بهمراه ماریا وارد محفل اساسین های شهر خود میشوند. او و ماریا مامور شدند تا از شاهزاده احمد مراقبت کنند که در معرض خطر شوالیه های تمپلار قرار داشت. در سال 1986 شخصی بنام کال مادرش را مرده پیدا میکند درحالی که متوجه میشود پدرش، مادر وی را کشته است. در سال 2016 کال توسط شرکت آبسترگو که متحد به تمپلار ها بود دزدیده میشود،کال در آبسترگو با دانشمند شرکت یعنی صوفیا روبرو میشود. قبل از دزدیده شدن توسط آبسترگو، کال متهم به قتل یک فرد ناشناس شد که کال وی را نکشته بود و در نتیجه حکم اعدام برای وی صادر شد. صوفیا برای کال توضیح داد که اگر به آنها کمک کند شرکت آبسترگو با کمک نفوذش حکم وی را تغییر میدهد،و  برای کال توضیح میدهد که شرکت بدنبال شی تاریخی بنام سیب بهشتی است و آخرین اطلاعات از این سیب توسط جد کال یعنی آگیلار به ثبت رسیده است همچنین او میگوید به کمک دستگاه آنیموس، کال میتواند خاطرات جدش یعنی آگیلار را بار دیگر زنده کند،در نتیجه پیشنهاد صوفیا را پذیرفت و وارد آنیموس شد. او پس از  چند بار بلند شدن از آنیموس آشنا شدن با آبسترگو و با کمک خاطره های آگیلار متوجه شد که آبسترگو قصد دارد با کمک سیب بهشتی دست به کار های شومی مانند کنترل ذهن مردم و نابودی جهان دست بزند. او همچنین میفهمد که مادر او یک اساسین بوده و کسی که مادرش را کشته یکی از کارمندان آبسترگو بنام جوزف بوده که از او خواست که به آنیموس بیاید ولی مادرش مخالفت کرد در نتیجه کشته شد.در زمانی دیگر و در زمان آگیلار، او و ماریا توانستند سیب عدن یا بهشتی را پیدا کنند و آگیلار انرا تصاحب کرد اما قبل از فرار کردن، تمپلاری، ماریا را گروگان گرفت و در ازایش سیب عدن را خواست، ماریا که نمیخواست سیب عدن مال تمپلار ها شود خودش را فدا کرد و پس از آن آگیلار با ناراحتی سیب عدن را به کریستوفر کلومب داد و او قسم خورد که سیب عدن را نیز با خود فن کند. در زمان حال، کال سیب را بدست می آورد ولی با مخافت صوفیا مواجه میشود او به صوفیا توجه نمیکند و قسم میخورد که از سیب عدن محافظت کند، در طرفی دیگر صوفیا نیز قسم میخورد که از کال انتقام بگیرد...

توجه: انتشار این مطلب مسلتزم زمان زیادی برای انجام توسط تیم هواداران اساسینز کرید بوده و هرگونه کپی برداری حتی با ذکر منبع شرعاً حرام است.

نویســندگان: اشکان محمدی، امیرحسین رنجبر

طــراحی گرافیک: اشکان محمدی، امیر ارتو، امین حاجی زاده

اسپانسر: فروشگاه بزرگ پی سی گیم شاپ

تعداد ۱۱ نظر برای این مطلب درج شده

فرحان میگوید:

با اینکه کمتر توی سایتا نظر میدم و بیشتر کاناتونو دنبال میکنم، اما باید بگم معرکه بود. کاش یه قسمت کوچیک هم به صورت پیش مقاله راجب تمدن اولیه و پیشینه اش و یسری از اطلاعات جالبی که توی بلک فلگ از سیستم های آبسترگو هک شده بود میذاشتین.. بهرحال، گل کاشتین امیرحسین جان و اشکان عزیز. موفق باشید.

Kenway میگوید:

مقاله یه چیزی فراتر از فوق العاده بود. خوبه آدم بدونه فقط خودش نیست که تا این حد طرفدار سریِ آساسینه.

داستان بازی بنظرم به مرور پیچیدگی شو از دست داد و دوره اتزیو بهترین دوره از نظر داستان مدرن، و دوره بعدی (کنوای ها و کورمک) داستان زمان حال خیلی جالبی داشت.
امیدوارم اودیسه هم داستان خیلی خوبی داشته باشه و بخش مدرن رو الکی خراب نکنن.

سینا میگوید:

این چیزی فراتر از یک بازی بود و این بازی همیشه در یاد ها خواهد ماند  خیلی ها  این بازی رو نادیده می‌گیرند           حتی از آهنگ های این بازی در جاهای مختلف استفاده میشه مخصوصا آهنگ ezio family که واقعا یکی از بهترین و غم انگیز ترین موسیقی های جهانه من به شخصه باید بگم واقعا تحت تاثیر بازی قرار گرفتم    بازی واقعا خیلی غم انگیز بود من خیلی وقت ها باهاش گریه میکردم و بیشتر وقت ها بهم قدرت خاصی میداد     مدتی بود اساسین بازی نکرده بودم و یادم رفته بود  وقتی این متنو خواندم دوباره به یاد داستان و اتفاقات بازی گریه کردم  در حین خوندن متن آهنگ های بازی گزاشتم واقعا خیلی حس خوبی بهم دست              ممنون از تمام کسایی که آن رو آماده کردن

ادمین پاسخ داده است:

باهات به شدت موافقم رفیق :)

alchemist assassin میگوید:

ینی حاجی حلالتون
حلالتونا ینی واقعا دمتون گرم که انقد تمیز مفید و مختصر داستانو گفتین فقط اگه تیکه درمورد تمدن پیشین و دانشمندایی که برای نجات دنیاشون تلاش کردند و... هم مینوشتین دیگه باید مقاله رو با اب طلا مینوشت میزد سر در تخت جمشید، چون خدایی هر موقع مینروا و جونو شروع به حرف زدن میکنن من یکی قیمه هارو میریزم تو ماستا !

Pooya Zarif میگوید:

سلام کاش تو توضیحات بازی اسسین دو اون آخرش کامل تر میگفتین اون مینروا دقیقا چیا رو به اتزیو توضیح داد... خیلی گیج کننده بود و خیلی از زمانش گذشته برای من

abolfazl میگوید:

از این بهتر هم مگه داریم دوتون گرم . خیلی خیلی خیلی خیلی مفید بود . تازه فهمیدم چی بازی میکنم. فقط assassins creed black flag

علی صالحی میگوید:

عالی کارت درسته حال کردم باش

الطایر ابن کسرا میگوید:

به نظر من در سالی که بازی اساسین کرید یک منتشر شد اون موقع یک شاهکار بوده

PARADOX میگوید:

با سلام لطفا داستان رو درست بیان کنید داخل اساسین کرید ۳ کانر از همون اول از هویت پدرش باخبره و پدرش هم از هویت کانر باخبره و درضمن اونجا موقعی که کانر میخواد اعدام بشه هیثم فردی بود که نجاتش میده و بعد هیثم به هیچ عنوان آسیبی به روستای مادر کانر وارد نمیکنه در واقع این جورج واشینگتن هست که دست به آتش زدن روستاها میکنه حتی این واقعیت داره در تاریخ واقعی هم جورج واشینگتن دست به آتش زدن روستاها میکنه و کانر هم اون حرف رو به پدرش نمیزنه میگه فکر میکنی منو پسر صدا میکنی همه چیز عوض میشه چارلز لی جنایت کرده اونم به دستور تو و میره و تازه کانر برای اولین بار پدرش رو توی اون کلیسایی میبینه که باهم متحد میشن که بنجامین چرچ رو شکست بدن نه اون چیزی که شما گفتید 

mahyar میگوید:

یعنی تو عمرم از این بهتر پیدا نکردم  خیلی عالی بود من همیشه دنبال همچین مقاله ای میگشتم انقدر اساسین رو دوست داشتم که نمیخواستم نسخه ها رو قاتی بازی کنم الان فهمیدم که نسخه چند رو بازی کنم کل داستان هایی که گفتی دقیق درست بود بازم دمت گرم این داداشمون سینا که پیام نوشته انگار داره منو میگه اصلا هیچ بازی به من احساس خاصتی نمیداد جز اساسین کرید .

abdullah میگوید:

سلام اگه میشه داستانهای دیگه رو بیارید مثلا قسمت والهالا

 

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی